۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

تهران مرا دوست نداشت

تهران مرا دوست نداشت و من داشتم زیر باران کیسه وسایل ام را بین دو تا خوابگاه جابجا می کردم و لعنت به کسانی که فکر می کنند چون از من چند ماه زودتر سرباز شده اند حق دارند هر طور که دوست دارند بازی ام بدهند.
فردا صبح اش هوا صاف بود و من شب قبل موفق شده بودم یک تختِ ناقابل در این شهر شلوغ برای خودم دست و پا کنم و صبح زود، رفتیم لویزان و کوه را راست راست رفتیم بالا و آن بالا چه سوز سردی می آمد و تهران با تمام گستردگی اش، با تمام بدقواره گی اش، با تمام زشتی اش با آن آلت تناسلیِ خر - برج میلاد -، مثل گونی پر از گهی که ترکیده و ذره های کثافت اش تا کیلومترها اطراف پراکنده شده اند، پیدا بود. افق سیاه بود و داشتم فکر می کردم چند ساعت باد و بارانِ دوباره لازم بود تا این آلودگی ها را به شکل فسفریک اسید و کربنیک اسید در بیاورد و خالی کند روی مردم بدبخت این شهر، روی ما....

۳۱ فروردین ۱۳۸۹

چشمهام داغ اند، وقتی می بندمشون داغ تر میشن. این تب لعنتی هم دست بردار نیست از دیروز که یک ساعت تمام زیر شرشر بارون خبردار واستادیم تا امیر فرماندهی محترم نیرو فرمایشاتشون رو تکمیل کنند و سوگند نامه ای رو بخونیم که ذره ای از آن - حتی ذره ای - رو قبول ندارم. ارتش می خواست به ما نظم و ترتیب آموزش بده، مرد بودن، استقامت، تحمل شرایط سخت و .... اهداف خدمت بود و من هنوز همانی هستم که قبلن بودم. تکه های النگوی شکسته ام رو از زمین جمع کردم و وقتی برگه ی تقسیم ام رو دادند و فرمانده ی گروهان گفت که بشمار 3 وسایلتون رو جمع کنین و از پادگان برین بیرون، رفتم ساحل تا طوفان و موج های دریا رو تماشا کنم.
.
.
.
دوشنبه ی کم رنگ، بندر انزلی، 30 فروردین 89

۲۶ فروردین ۱۳۸۹

فیلتر شدم

1
باز هم فیلتر شدم. نمی دونم چه پدر کشتگی با من دارن که هی فیلترم می کنن.
رفتم اینجا: http://maahan2.blogspot.com
2
دوشنبه صبح، بعد از جشن سردوشی تقسیم می شیم. بعدش دیگه از لباس های کثیف و بد قواره ی دوره ی آموزشی خبری نیست. اونوقت باید "جناب ماهان" صدایم کنین :دی

3
اینجا، رشت، هوا هنوز توی فاز زمستونه، درختا هم سبز نشدن و البته دریغ از چند ساعت پشت سر هم آفتاب.

4
تصور اینکه دوره افسری ام هزار کیلومتر دور از شهرم، در جایی که از باران و رودخانه و مه و دریای تلخ مزه ی خزر و جنگل و درخت و سبزه و کلروفیل خبری نیست سپری بشه، به وحشت ام می اندازه.

5
وقت زیادی ندارم، اومده بودم برای مامان خرید کنم که تابلوی کافی نت به وسوسه ام انداخت. از خونه هم نمیشه بلاگر رو باز کرد.

۱۴ فروردین ۱۳۸۹