۳ آذر ۱۳۸۹

همه جا که تعطیل شود ما باید برویم سر کار.

تهران دود گرفته. نفس بالا نمی آید و من شب را در بیمارستان سپری کردم. دوستم - اگر اسم هم اتاقی خوابگاه را بتوان گذاشت دوست - عمل جراحی کرده بود و اوضاعش داست وخیم می شد. محمد - دوست دیگرم - از ظهر تا حوالی 9 شب بالای سر مریض مانده بود و تر و خشکش کرده بود و بعدش برگشت خوابگاه و شیفت عوض کردیم. با موتور اش من را رساند بیمارستانِ ارتش، من ماندم و یک مریض که حتی نمی توانست بایستد و بشاشد. سوند هم نفهمیدم چرا که وصل نمی کردند. یک ساعت که ماندم داشتم خفه می شدم. فکر کردم که همینطور بمانم، بالا می آورم. نفس ام گرفته بود و سر گیجه داشتم از بوی متعفن اتاق. هر ربع ساعت می رفتم بیرون و در سرما قدم می زدم. حالم که جا می آمد بر می گشتم توی اتاقِ پر از مرگ. پایین، سردخانه بود. توی آن 10، 11 ساعتی که بالای سر دوستم بودم، جسد پنج نفر را تحویل دادند. یکیشان تصادف کرده بود و له شده بود. چقدر راحت است مردن. حالا مادر طرف می آمد بالای سر پسرش که حتی صورت اش قابل تشخیص هم نبود ضجه می زد. خب، چه اهمیتی دارد؟ از یارو، کشیکِ سردخانه خوشم آمد. صبح ساعت 5 با هم صبحانه می خوردیم و چقدر بی خیال بود. خوش و بش می کرد و آدم شادی بود. بهش گفتم اگر چند روز پشت سر هم اینهمه جسد ببینم روانپریش می شوم - مطمئناً - . خندید.
***
تهران، دود گرفته و من باسنم درد می کند. بخاطر دو تا پنی سیلین که هر کدامشان را یک طرفش زده اند. پنی سیلین بد است و آدم را ضعیف می کند. مخصوصاً برای من که مدام وزن کم می کنم. یک ساعت اول شل راه می روم و هم اتاقی ام - که می داند گی ام و من هم در موردش می دانم - مزه پرانی می کند. حوصله خوشمزگی هایش را ندارم و می زنم توی ذوق اش. می روم توی تخت ام ولو می شوم و رادیوهای بیگانه را گوش می کنم. بدنم جیز است. پلک هایم داغند و گوشم وز وز می کند. با رادیو زمانه می خوابم و کابوس های مزخرف می بینم.

۲۱ آبان ۱۳۸۹

و این داستان فیلترینگ دیگر تکراری شده دوستان

دوستان عزیر اطلاعاتی، رباتهای محترم فیلترینگ، برادران عرزشی،
همه و همه ی شما را من ...
.
.
.
.
بخشیدم!

باشد تا خشم ملتی گریبانگیرتان نشود.

***
پ.ن1: هی از دیروز می خوام برم توی وبلاگم با گوشی، می بینم نمیره، ارور تایم آوت می ده، نگو گرفتن فیلترم کردن...!

پ.ن2: اعترافات ژنرال:
دو ماه پیش آردی ارتش رو برداشتم برم دبیرخونه ی فرماندهی یه نامه رو بدم و برگردم، خیابون پیچید و من نپیچیدم! رفتم توی بلوار! افتضاح به بار اومد، 24 ساعت بازداشتم کردن و موهام رو از ته زدند.
تقریباً سه هفته بعدش قرار بود فرمانده ی ارتش بیاد نماز جمعه ، پیش سخنران باشه، برای همین خواستن زورکی ببرنمون دانشگاه تهران، نرفتیم. افتضاح به بار اومد. 6 ساعت بازداشتمون کردن و دوباره کچل!

۱۶ آبان ۱۳۸۹

درباره ی کمی گذشته

هر روز بیشتر فرو می رود در خودم. شبها کابوس می بینم، کابوس هایی مبهم، انگار که در مدت زمانی کوتاه بر می گردم به دوره ی تاریک زندگی ام.
***
هر کسی در زندگی خودش دوره ی بدی دارد. "زمانی" را که دوست ندارد از آن سخنی به میان بیاورد یا اصلن به خاطر اش آورد. من هم دارم. این دوره ی تاریک برای من مدتها پیش تمام شد و استرس ها و نگرانی هایش را دیگر فراموش کرده بودم. هر لحظه ای که سلولهای مغزی ام، بخشی از آنها را - ناخودآگاه، هنگام ظرف شستن، توی دستشویی، موقع درس خواندن - بازیابی می کرد، چند لحظه چشمهایم را می بستم. فکر می کردم که من دیگر تصمیم گرفته ام مسیرم را عوض کنم و مسیر عوض شده بود. همه چیز تمام شده بود و من در مسیری بودم که با شیب ملایمی به سمت آینده به پیش می رفت. آینده ای که شاید قرار بود هر چه باشد غیر از آن چیزی که من می خواهم رقم اش بزنم.
آینده را قرار نبود من بسازم و دارم به این فکر می کنم که آیا می توانم اسمش را بگذارم تقدیر؟ ولی این تقدیر نیست، چون همه چیز اش دست خودم بود. من می توانستم زندگی خودم را داشته باشم و نداشتم. من می توانستم آنقدر وحشتناک خودم را به خریّت نزنم و زدم. همه چیز را هاله ای از مه گرفته بود.
***
اولین بار که احساس رمانتیک علاقه به یک پسر در من شکل گرفت، اوّل یا دوّم دبیرستان بودم. دوست داشتن ای بود کودکانه و بدتر از آن تناقضاتی بود که در ذهن من - که خیلی نسبت به سن ام کمتر پرورش پیدا کرده بود - شکل می داد.بزرگی به حل معادلات ریاضی یا حفظ کردن جرم اتمی عناصر جدول تناوبی یا قبول شدن در آزمون ورودی دبیرستانهای سمپاد نیست. من شانزده ساله بودم که بالغ شدم و این سن نسبت به سایر همکلاسی هایم خیلی بیشتر بود. کمی بعد از آن آرین را دیدم. اینجاست که به آدم فشار می آید و چون محیط بسته است نمی توان قضایا را حل و فصل کرد، در نتیجه معادله چند مجهولی می شود.
یک بار در آن زمان خودم را به خربّت زده بودم و شاید هم خر بودم. خرِ مذهبی! در این مواقع که آدم مغزش را نمی تواند به کار بیندازد، یا نمی فهمد، یا نفهم در اطراف اش خیلی زیاد است، مذهب کاربردهای زیادی دارد و الان است که می فهمم تاریخ در قبال گسترش مذهبی گناهی نداشته است. من از شرّ واقعیت هایی که احاطه ام کرده بود به آن پناه برده بودم چون کسی نبود که هدایت ام کند. چون دوره ی گذار ما با اینکه خیلی دور نیست، اما بسیار تاریک تر از چیزی بود که شانزده، هفده ساله های الان درک می کنند...