۹ دی ۱۳۹۲

مراتب جهت اقدامات متقاضی اعلام می‌گردد.

و لکن اینطور نباشد آنکس که نباید وبلاگ ما را از ایران بخواند بیاید وبلاگ ما را بخواند. و ما حواس‌مان هست چون ما قادریم و متعال و هر روز آی‌پی‌ها و ورودی‌های سرچ وبلاگ‌مان را بررسی می‌کنیم. پس شما عزیزان مورد احترام هم دست از فتنه‌گری برداشته و توی کار و زندگی دیگران فضولی ننمایید و به زندگی خود رسیدگی نمایید، ما حال‌مان به این شکل خوب‌ست. با تشکر.

ایلویی، ایلویی، لمّا سبقتنی؟


مؤمنین مسیحی در حال خواندن دعای نماز مغرب شب کریسمس، کلیسای جامع ماگدبورگ

آقا و خانمی که شما باشید، این روزهای آخر سال به طرز غریبی شروع کرده به حال دادن. چرایش مشخص است. هوا مثل بهار است (طبیعتن منظورم بهار ایران نیست) و می‌شود بیرون رفت، دوچرخه‌سواری کرد، در پارک قدم زد و به کلیسا رفت بدون ترس از سُر خوردن در خیابان‌ها. گفتم کلیسا و امیدوارم خدای نکرده تصور نکرده باشید که مسیحی شده‌ام. خب، حقیقت امر اینجاست که ناف من با همه چیز بریده‌اند الّا مذهب، ولی من این اواخر احساس می‌کنم که در بحث با مؤمنین مسیحی چقدر حرف کم دارم برای زدن و دردناک‌تر اینست که متوجه شده‌ام ترجیع‌بند حرف‌هایم شده ملغمه‌ای تکراری از زمینی بودن مسیح موعود و کلاّش و غیرباکره بودن مریم مقدّس. خب خیلی ناجور است که یک آدم خیلی پرادّعا مثل من در بحث چیزی برای گفتن نداشته باشد وقتی طرف مقابل قرآن را آنقدر خوانده که به حد جویدن رسانده. لذا من تصمیم گرفتم اطلاعاتم را درباره‌ی این دکّان بازار - مسیحیت را عرض می‌کنم - به فیض اکمل رسانده، یک چیزی داشته باشم برای گفتن. برای نیل به این مقصود عهد جدید را شروع کرده‌ام به خواندن. البته فرق خاصی نمی‌کند با قرآن خودشان و تقریبن فقط در قرآن اسم‌ها بجای عبری شده‌اند عربی و با اندکی جزییات همه و همه سر و ته یک کرباسند. فقط دردم می‌گیرد که این‌ها به مسلمان‌ها می‌توپند که قرآن‌شان پر از مهملات‌ست. خب خودشان اگر یک بار آخرین جمله‌ی مسیح پیش از مرگ‌اش را درست و حسابی و با دقّت بخوانند می‌فهمند که خودشان بیشتر سرکارند تا مسلمین جهان!

۲۲ آذر ۱۳۹۲

بهش گفتم هر شعله‌ای خاموش می‌شود یک روزی اگر شرایطش نباشد

واقعیتش اینجاست الان که این سطور را می‌خوانید،‌ کای را بیرون کردم از خانه‌ام. خیلی شیک دیشب به‌اش گفتم که این خانه کشور من‌ست و قوانین من هم در آن حکمفرماست. عصبی شد. عصبی کردمش. دلیلش این بود که باز هم داد و فریاد راه انداخت. مطمئنم کای به روانپزشک نیاز دارد از بس بیش‌فعال است. دیشب داشت دنبال چند تا از کوپن‌های تخفیف بی‌اهمیت سوپرمارکت می‌گشت و پیدا نمی‌کرد و هی می‌گفت شایسه. یعنی گه بگیردش. ده بار گفت و هر بار تُن صدایش که در حالت عادی روی اعصابم رژه می‌رود را برد بالا. بار اول هم نبود. دومین بار بود در یک هفته. بار اول که هفته‌ی پیش بود سر همین داد زدنش دعوایش کردم. قهر کرد و رفت توی آشپزخانه گریه کرد. من فکر کردم که چرا اینقدر هیولایم؟! رفتم دلجویی کردم و گفتم ببخشید. خودش را عن کرد و تا فردایش باهام حرف نزد. من هم دیدم که اوضاع اینطور است روز بعد باهاش سرسنگین شدم. شب که از سر کار برگشت اول تشر زدم به‌اش، حالش خوب بود. بعد آشتی کردیم و رفتیم برف بازی. امّا دیروز برایش عصبانی نشدم. فقط شروع کردم به راهنمایی کردنش و اینکه اینقدر گوسفند نباش توی زندگی‌ات. یک خرده بفهم و تمام دقّ‌دلی‌ام در مورد ظرف نشستن و خرید نکردن و اعصاب‌خرد بودن را یکهو سرش خالی کردم. حسابی عصبی شد و گفت می‌خواهی بروم؟ گفتم اگر می‌خواهی بمانی قوانین من را باید رعایت کنی: ادب، همکاری در زندگی و سر و صدا بلند نکردن. وگرنه لدفن هر چه زودتر رفع زحمت بفرما. خشمگین‌تر شد و گفت می‌رود. عصر امروز که از سر کار برگشت وسایلش را جمع کرد. گفتم از من متنفری؟ نگاهم نکرد و گفت نه. متنفر بود و عصبی. برای خودش خنده‌های هیستریک می‌کرد و غر می‌زد. ناراحت شدم. وسایل را برداشت و از در رفت بیرون. دیدم حوله‌ش جا مانده توی حمام. بردم پایین‌ پله‌ها و صدایش کردم. آهی کشید، کوله‌ش را باز کرد و حوله را جا داد. گفتم گود لاک و رفتم توی خانه. باز دیدم ساعت رومیزی‌ش اینجاست. رفتم پایین سر خیابان و دیدم دارد وسایل را روی دوچرخه جا می‌دهد. خیلی ترحّم برانگیر بود. چشمایش را که نگاه کردم بغض داشت. ساعتش را دادم و برگشتم بالا.
آمدم توی اتاقم و گریه کردم.