۲۸ آبان ۱۳۹۸

el pueblo unido jamás será vencido

حقیقت امر را که بخواهید، باید بگویم در آن روز آفتابی اوایل فروردین ۹۰ که داشتم توی فرودگاه خمینی از بابا ننه‌ام خداحافظی می‌کردم آنقدر ذوق‌زده بودم که حد و مرز نداشت. پیش خودم می‌گفتم ایران تمام شده، زندگی جدیدی شروع شده، تو خودت خواهی بود و افسردگی نخواهی داشت و چون ور دل مامانت هم نبودی چندان هوم‌سیک عن نخواهی شد و کشورت را فراموش می‌کنی و ایران برایت می‌شود یک کشوری مثل بقیه کشورها. البته حق هم داشتم. من هیچگاه دلم برای موجودیتی به اسم ایران تنگ نمی‌شد، در واقع برای باز کردن وظیفه دیدار پدر و مادرم از گردنم بود که هر سری میرفتم ایران و به محض ورود به آن فرودگاه نحس خمینی و استشمام بوی گند آشغال‌هایش و ترافیک تهران و شلوغی ترمینال غرب و سوار شدن به اتوبوس‌های تعاونی ۱۵ و گذر از این جاده دراز تهران به رشت و رسیدن به خانه می‌فهمیدم چه غلطی کرده‌ام و بهتر بود بجای ایران می‌رفتم اسپانیا مثلن.
این نفرت عجیب من نسبت به وطن تا روز ۲۷ آبان ۹۸ ادامه داشت که یکهو ایران شلوغ شد و صد نفر کشته شدند و اینترنت هم قطع شد و ما ماندیم در یک خلأ اطلاعاتی در مورد ایران. یکهو تمام این نفرت‌هایی که نسبت به آن زندان داشتم ریخت. فهمیدم تمام این هشت سال هنوز در ایران زندگی کرده‌ام، فهمیدم هنوز برای من خیلی مهم است که آنجا چه شده، نه اینکه فکر کنم خانواده‌ام ممکن است امنیت نداشته باشند، بلکه این همه آدم که مردند و این همه آدم که در امید و ناامیدی به آینده‌شان فکر می‌کنند برایم شدند هموطن. از خدا پنهان نیست و از شما چه پنهان که دیروز داشتم می‌رفتم توی ایستگاه S-Bahn ویلهلمزبورگ و همزمان داشتم سمفونی نهم دووژاک را گوش می‌کردم که گریه‌ام گرفت. زنی که ظاهری شبیه به بی‌خانمان‌ها داشت آمد نزدیکم و پرسید آلس گوت؟ یعنی همه چیز خوبه؟ گفتم آره. خوبه. فقط دلم می‌خواد الان کشورم بودم.