احساس میکنم قرارست اتفاقهایی بیوفتد. در واقع هر وقت اینطور خارشی به تنم میافتد میفهمم قرارست چیزی بشود. خارشاش طوری است که از مغزم شروع میشود و از نخاع عبور میکند و به قلبم میرسد. قلبم یکهو شروع میکند به تند تند تپیدن در هر موقعیتی که باشم. به این مرحله که میرسد، متوجه میشوم که ضربان قلبم بالا رفته. همزمان سیگنال دیگری به مغرم میرسد که میگوید باید نگران باشی. ما در واقع همیشه باید نگران باشیم، ولی من مهارت بالایی در ریلکس بودن دارم. حالا این سیگنالها که میروند و میآیند من گوشهای میایستم و تماشا میکنم که چه خبر است. ایشالا که ختم به خیر شود.
۲۷ آذر ۱۳۹۹
۲۵ شهریور ۱۳۹۹
۴ تیر ۱۳۹۹
Offenes Geheimnis
صدای بابام که توی خونه قدم ملاجعفری میزد و هر یه ربع میگفت: "آخر زَنَی، اَن چی کاری بو که تی امره بوکودی؟" بعد از این چند ماه هنوز تو گوشمه. مشکل اینجاست که جواب این رو همهی ما میدونیم غیر از خود بابام.
۱۰ بهمن ۱۳۹۸
داشتم برای سمیرا - زن افغانی که عمل جراحی داشت - توی بیمارستان ترجمه میکردم که برادرم زنگ زد. سه بار زنگ زد و جواب ندادم. پا شدم از اتاق دکتر آمدم بیرون و بهش زنگ زدم. با جیغ و داد گفت که مامان مرده، مامان خودشو کشت. حرفش رو شنیدم، گیج بودم. داد زدم این پرت و پلاها چیه میگی؟ حرفش رو شنیده بودم و نمیخواستم باور کنم. تلفن قطع شد. پای یک درختی نشستم و گفتم چه شنیدم؟ دوباره زنگ زدم گفتم چه شده؟ شوهر خاله این بار تلفن برادرم را جواب داد، گفت مامان خودکشی کرده.
یک آن دچار شوکی شده بودم که نمیدانستم کجایم و چکار باید کنم. یک ربع گیج پای درختی نشسته بودم و میلرزیدم و فکر کردم گریه کنم؟ گریهام نیامد. زنگ زدم به گئورگ و گفتم قرار ترجمه بعدی را کنسل کن. از پای درخت پا شدم و مثل گیجها دور حیاط بیمارستان راه رفتم و با خودم حرف زدم.
مامان مرده بود.
۲۲ دی ۱۳۹۸
آرزو بر جوانان عیب نیست
یک موقعی بر میگردیم، آخرین شب سال در میدان آزادی - بله میدان آزادی - با میلیونها نفر تا صبح میرقصیم و باور میکنیم که کابوس این همه سال عمرمان بالاخره تمام شده :(
اشتراک در:
پستها (Atom)