tag:blogger.com,1999:blog-23855532047675898482024-02-29T03:13:03.769+03:30ماهانMaahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.comBlogger187125tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-12102110932924876242024-02-03T19:12:00.002+03:302024-02-03T19:12:55.053+03:30<p>کارولیس رو روز ۵ نوامبر ۲۰۲۳ در کوستا دل سیلنسیو دیدم. جنوب جزیره تنریفا. یک شبی بهم توی گرایندر پیام داد که من با دوستام در یک بار مزخرف نشستیم به اسم دلار بار و آبجو میخوریم. میخوای بیای؟ ۴۸ ساعت بعد احساس کردم بعد از ۹ سال و هفت ماه دوباره عاشق شدم. سه ماه از اون روز گذشته و حس میکنم میخوام زندگیم رو باهاش گسترش بدم.</p>Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-42920255876949107672023-11-06T20:22:00.000+03:302023-11-08T20:23:48.672+03:30کاف<p> اسمش بود کارولیس.</p>Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-44433688354451253262023-05-17T17:49:00.003+03:302023-05-17T17:55:16.905+03:30ه<p> اسمش رو بهم نگفت. ولی گفت به اسم گرایندرش، هوگو صداش کنم. گفتم تصمیم با خودمه که فکر کنم ویکتور هوگو یا هوگو چاوز باشی.</p>Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-69364203337487757462022-08-27T00:38:00.001+04:302022-08-27T00:38:15.166+04:30شاید من هم یک زمانی...<p dir="rtl" style="text-align: justify;">داشتم میخوندم که یکی توی توئیتر نوشته بود عروسی گیلانیها چقدر خوبه و فلان. در سلسله فکرهام عروسی برادرم رو یادم افتاد، بعد مادرم رو در اون عروسی با لباس آبیاش یاد آوردم و بدتر از همه یکهو صداش در گوشم پیچید که "میتونی اون دکمه بالایی رو برام ببندی؟". خودش بود. توی اون عروسی براش بسته بودم. ولی الان صدا همونقدر بعد از ۴ سال نزدیک و واضح بود.</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">نمیدونم تا کی باید بار این غم رو به دوش بکشم.</p>Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-55848977642712834952022-08-09T21:24:00.005+04:302023-05-17T17:52:17.208+03:30آدمها لزومن احتیاجی ندارند همیشه همدیگر را بکنند.<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;"> اسمش بود الکساندر و معلم زبانم بود. </p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">در واقع روز اول کلاس زبانم که دیدمش از قشنگی صورتش زبانم بند آمد. آخر کلاس بهش گفتم آقا من کجا دیدمت؟ توی دانشگاه دیدمت؟ فلان جا زیاد پارتی میری؟ نکنه توی خوابم دیدمت؟ سیگنالی نفرستاد و منم گفتم حتمن به آدم اشتباهی برخوردم و گیدارم خراب شده. البته گیدار من در اکثریت مواقع خوب کار میکرد، حتی در مورد لیون (شما مخاطب فرضی این وبلاگ باید بدانید که لیون را من سالها پیش دیده بودم و هنوزم که هنوزه باهاش هر از گاهی میخوابم) هم آنقدر خوب کار کرده بود که آندریا که کمی بعد دوست دختر مارتین شد همان شب کذایی بهم گفته بود فلانی، تو یک طوری با آدمها لاس میزنی که بجای لاس بهتره بهشون بگی فلانی بیا بریم بکنیم. ولی در مورد الکساندر از آنجایی که در کلاس خیلی عصا قورت داده بود فکر کردم شاید اشتباه کرده باشم. مدتی گذشت تا یک روز در پلنت رومیو دیدمش و بهش پیامی دادم که فلانی، من باهات لاس زدم و سیگنالی نفرستادی. چقدر یوبسی. حالا اینها به کنار، ماههاست که با الکساندر دوستم. نه اینکه همدیگر را بکنیم، چرا که آدمها لزومن احتیاج ندارن به کردن همدیگر. ولی با هم دوستیم و زندگی خوش و خرم میگذرد</p>Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-40353747095172385882022-08-04T00:45:00.004+04:302022-08-04T00:45:58.564+04:30سال ۱۴۰۰ رو رد دادم.<p dir="rtl" style="text-align: right;"> خانه ما در شماره ۶۱ خیابان کپلر جن داشت.</p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p>Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-6233180178747795742020-12-17T01:26:00.003+03:302020-12-17T01:26:43.004+03:30خارش<p style="text-align: right;">احساس میکنم قرارست اتفاقهایی بیوفتد. در واقع هر وقت اینطور خارشی به تنم میافتد میفهمم قرارست چیزی بشود. خارشاش طوری است که از مغزم شروع میشود و از نخاع عبور میکند و به قلبم میرسد. قلبم یکهو شروع میکند به تند تند تپیدن در هر موقعیتی که باشم. به این مرحله که میرسد، متوجه میشوم که ضربان قلبم بالا رفته. همزمان سیگنال دیگری به مغرم میرسد که میگوید باید نگران باشی. ما در واقع همیشه باید نگران باشیم، ولی من مهارت بالایی در ریلکس بودن دارم. حالا این سیگنالها که میروند و میآیند من گوشهای میایستم و تماشا میکنم که چه خبر است. ایشالا که ختم به خیر شود. </p>Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-10100630577233172822020-09-15T22:01:00.016+04:302020-10-26T22:05:03.493+03:30ی<blockquote style="border: none; margin: 0px 0px 0px 40px; padding: 0px;"><blockquote style="border: none; margin: 0px 0px 0px 40px; padding: 0px;"><blockquote style="border: none; margin: 0px 0px 0px 40px; padding: 0px;"><p style="text-align: right;">اسمش بود یولیان.</p></blockquote></blockquote></blockquote>Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-86737002340899761342020-06-24T13:57:00.001+04:302020-06-24T13:58:12.663+04:30Offenes Geheimnis<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
صدای بابام که توی خونه قدم ملاجعفری میزد و هر یه ربع میگفت: "آخر زَنَی، اَن چی کاری بو که تی امره بوکودی؟" بعد از این چند ماه هنوز تو گوشمه. مشکل اینجاست که جواب این رو همهی ما میدونیم غیر از خود بابام.</div>
</div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-20831243117047165582020-01-30T22:13:00.001+03:302022-01-31T01:55:13.496+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
داشتم برای سمیرا - زن افغانی که عمل جراحی داشت - توی بیمارستان ترجمه میکردم که برادرم زنگ زد. سه بار زنگ زد و جواب ندادم. پا شدم از اتاق دکتر آمدم بیرون و بهش زنگ زدم. با جیغ و داد گفت که مامان مرده، مامان خودشو کشت. حرفش رو شنیدم، گیج بودم. داد زدم این پرت و پلاها چیه میگی؟ حرفش رو شنیده بودم و نمیخواستم باور کنم. تلفن قطع شد. پای یک درختی نشستم و گفتم چه شنیدم؟ دوباره زنگ زدم گفتم چه شده؟ شوهر خاله این بار تلفن برادرم را جواب داد، گفت مامان خودکشی کرده.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
یک آن دچار شوکی شده بودم که نمیدانستم کجایم و چکار باید کنم. یک ربع گیج پای درختی نشسته بودم و میلرزیدم و فکر کردم گریه کنم؟ گریهام نیامد. زنگ زدم به گئورگ و گفتم قرار ترجمه بعدی را کنسل کن. از پای درخت پا شدم و مثل گیجها دور حیاط بیمارستان راه رفتم و با خودم حرف زدم.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">مامان مرده بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-86465934586599957462020-01-12T02:49:00.001+03:302020-01-12T02:50:27.646+03:30آرزو بر جوانان عیب نیست یک موقعی بر میگردیم، آخرین شب سال در میدان آزادی - بله میدان آزادی - با میلیونها نفر تا صبح میرقصیم و باور میکنیم که کابوس این همه سال عمرمان بالاخره تمام شده :(Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-82471628595687308322019-12-21T22:53:00.003+03:302019-12-21T22:53:58.253+03:30ده سال از این سالها<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
سی آذر ۱۳۸۸ وقتی در این وبلاگ شروع کردم به نوشتن، ۲۳ ساله بودم. ده سال گذشته از آن روز کذایی که من بعد از چند بار وبلاگ عوض کردن آمدم اینجا. نوشتن از ده سال چندان راحت نیست، کما اینکه هنوز هم به سختی میتوانم بگویم که من همان آدم ۳۰ آذر ۸۸ هستم که در یک کافینت در رشتیان روبروی سه راه وحدت نشسته بود و این وبلاگ را در بلاگر ثبت کرد. وبلاگ خوانندههایش را از دست داده و این را مدتها پیش فهمیدم که بلاگستان به بیابان تبدیل شده. ولی چرا من اینجا هستم؟ شاید اینجا دفتر خاطراتم شده. هر وقت جایی از زندگی گیر میکند میروم پستهای قدیمیام را میخوانم و میفهمم همیشه زمانی بوده که بدتر بود. ما هم ماندیم، کامآوت کردیم، دوست پسر گرفتیم و جدا شدیم و سی سالگیمان هم گذشت و الان که روی کاناپه خانهام نشستهام و دوستی ایرانی من را دعوت کرده برای شب چله برویم خانهاش شراب و شکلات بخوریم، همچنان که این پست را مینویسم و همچنان که یوتیوب پیانو کنسرتوی پنجم بتهوون را پخش میکند، فکر میکنم ده سال دیگر برای پست بیست سالگی وبلاگم چه خواهم نوشت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
:)</div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-43959802004408707132019-11-19T23:52:00.000+03:302019-11-19T23:54:11.306+03:30el pueblo unido jamás será vencido<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
حقیقت امر را که بخواهید، باید بگویم در آن روز آفتابی اوایل فروردین ۹۰ که داشتم توی فرودگاه خمینی از بابا ننهام خداحافظی میکردم آنقدر ذوقزده بودم که حد و مرز نداشت. پیش خودم میگفتم ایران تمام شده، زندگی جدیدی شروع شده، تو خودت خواهی بود و افسردگی نخواهی داشت و چون ور دل مامانت هم نبودی چندان هومسیک عن نخواهی شد و کشورت را فراموش میکنی و ایران برایت میشود یک کشوری مثل بقیه کشورها. البته حق هم داشتم. من هیچگاه دلم برای موجودیتی به اسم ایران تنگ نمیشد، در واقع برای باز کردن وظیفه دیدار پدر و مادرم از گردنم بود که هر سری میرفتم ایران و به محض ورود به آن فرودگاه نحس خمینی و استشمام بوی گند آشغالهایش و ترافیک تهران و شلوغی ترمینال غرب و سوار شدن به اتوبوسهای تعاونی ۱۵ و گذر از این جاده دراز تهران به رشت و رسیدن به خانه میفهمیدم چه غلطی کردهام و بهتر بود بجای ایران میرفتم اسپانیا مثلن.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
این نفرت عجیب من نسبت به وطن تا روز ۲۷ آبان ۹۸ ادامه داشت که یکهو ایران شلوغ شد و صد نفر کشته شدند و اینترنت هم قطع شد و ما ماندیم در یک خلأ اطلاعاتی در مورد ایران. یکهو تمام این نفرتهایی که نسبت به آن زندان داشتم ریخت. فهمیدم تمام این هشت سال هنوز در ایران زندگی کردهام، فهمیدم هنوز برای من خیلی مهم است که آنجا چه شده، نه اینکه فکر کنم خانوادهام ممکن است امنیت نداشته باشند، بلکه این همه آدم که مردند و این همه آدم که در امید و ناامیدی به آیندهشان فکر میکنند برایم شدند هموطن. از خدا پنهان نیست و از شما چه پنهان که دیروز داشتم میرفتم توی ایستگاه S-Bahn ویلهلمزبورگ و همزمان داشتم سمفونی نهم دووژاک را گوش میکردم که گریهام گرفت. زنی که ظاهری شبیه به بیخانمانها داشت آمد نزدیکم و پرسید آلس گوت؟ یعنی همه چیز خوبه؟ گفتم آره. خوبه. فقط دلم میخواد الان کشورم بودم.</div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-67476015509168565772019-09-20T13:52:00.004+04:302019-09-20T13:52:48.380+04:30Exmatrikulation<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
امروز با دانشگاه تسویه حساب کردم. سه تا امضا باید از اداره امتحانات و اداره دانشجوهای خارجی و خدمات دانشجویی میگرفتم و در کل یک روز و نیم طول کشید. آخرش طرف توی خدمات دانشجویی بهم گفت که برات آرزوی موفقیت میکنم. یاد تسویه حساب با دانشگاهم تو ایران افتادم که چون دبیر انجمن اسلامی بودم و ملت از کتابخونه انجمن کتاب کش رفته بودن، مسئولیت کتابها با من بود. انباردار دانشکده هم مگه ول میکرد! بعد از اون، قرار شد یه بخشی از بودجه انجمن اسلامی برای خریدن کتابهای دزدیده شده کنار گذاشته بشه که یکی مثل من بگا نره.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
پ.ن: شاید به سن خیلی از شما نخوره، دوره ما انجمن اسلامی ابهتی داشت برای خودش. هر چیزی هم بود غیر از اسلامی.</div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-71802855730873171752019-09-14T20:43:00.002+04:302019-09-14T20:43:28.533+04:30گروزنی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg2cA-3QXvU__TQp-JSYjH57pLHz0fgtMSUqC3nv7SPXZn2uWE548_BXRaTXl8ZxCqF9ysB2aZO9zolexVmHOaw_PgiP_t1OLNrC_m6An3kYtnoU4go-IwdblfQDFehT39D7pMd873xIdQ/s1600/photo_2019-09-14_18-09-33.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="595" data-original-width="597" height="397" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg2cA-3QXvU__TQp-JSYjH57pLHz0fgtMSUqC3nv7SPXZn2uWE548_BXRaTXl8ZxCqF9ysB2aZO9zolexVmHOaw_PgiP_t1OLNrC_m6An3kYtnoU4go-IwdblfQDFehT39D7pMd873xIdQ/s400/photo_2019-09-14_18-09-33.jpg" width="400" /></a></div>
<br />
<br />
از وقتی آمدم توئیتر، همان چشمه باریک وبلاگنویسیام هم خشکید. دو هفته پیش وقتی توی ماشین بین گروزنی و ولادیقفقاز بودم و داشتم به حرفهای پسرهی گی چچنی در هورنت که شب قبلش با هم چت کرده بودیم فکر میکردم، یادم افتاد که وبلاگی هم داشتم. به پسره میگفتم که گیهای ایران هر چه نکرده باشند حداقل در فضای آنلاین خوب خودنمایی میکنند. طرف اصرار میکرد که تو شرایط را نمیفهمی و اوضاع چچن بدتر از این حرفهاست و منتظریم که بمیریم یک روزی. حرفهاش تاسفبار بود. حقیقتش رو بخواین دلم هم براش سوخت. نه اینکه گی ایرانی طبقه متوسط شهرنشین توئیترباز بالاخره یک جایی را در زندگیش پیدا کرده که اوضاعی بدتر از کشور خودش دارد، چون راستش را بخواهید حجاب اسلامی در چچن اجباری نیست و میشود آبجو بین ساعات ۸ تا ۱۰ صبح خرید و البته درست است که رمضان قدیروف الدنگ با پررویی پیکسل پرچم داعش را روی پالتوی سیاهش وصل میکند، ولی مشکل اصلی اینجاست جامعهی چچن آنقدرها هم نمیداند در آنطرف مرزهایش چه میگذرد و جامعهای هم که بدبختیهایش را نشناسد دیر یا زود سقوط میکند. پسرهی گی در هورنت بعد از حدود یک ساعت صحبت از دستم عصبانی شد و گفت که هیچ علاقهای ندارد در مورد سیاست صحبت کند چون موضوعی داخلیست و خارجیها در مورد چیزی که نمیدانند نباید حرف بزنند و بهتر است شات د فاک آپ.<br />
روز بعد که از گروزنی بیرون آمدم و توی مارشروتکا به سمت ولادیقفقاز بودم، فکر کردم که دوباره بعداً بر میگردم گروزنی و روزهای بیشتری را آنجا سپری میکنم.</div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-86790255840363197152019-05-28T00:15:00.005+04:302019-05-28T00:15:53.799+04:30دو ماه آخر.<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgw_8uqcDOAM0bviwRVvaaDq859hQ3ozS8U4Ls2u5PFeJlOpQ3sBoU2WkXYLI2OeVJrT9DgtJjNJdQzGkUXb2HfjH5_XvLQXV4eZSEu1WsdeCea886aGCBhXEKW_qholMCgnu5RRgJZmY4/s1600/Untitled.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="538" data-original-width="1004" height="212" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgw_8uqcDOAM0bviwRVvaaDq859hQ3ozS8U4Ls2u5PFeJlOpQ3sBoU2WkXYLI2OeVJrT9DgtJjNJdQzGkUXb2HfjH5_XvLQXV4eZSEu1WsdeCea886aGCBhXEKW_qholMCgnu5RRgJZmY4/s400/Untitled.jpg" width="400" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
حقیقت امر اینجاست که امروز حسم شبیه به اشپیلمان در فیلم پیانیست بود وقتی که از بیمارستانی که توش مخفی شده بود بیرون اومد و با ورشوی با خاک یکسان شده روبرو شد.</div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-57637730909216423152019-05-19T07:32:00.000+04:302019-05-19T07:32:42.486+04:30کاف<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
اسمش بود کریستوفر. </div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-55907539958259532019-04-15T17:06:00.000+04:302019-04-15T17:06:07.259+04:30ب<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اسمش بود بنووا.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
(در این مورد استثنائن توضیح میدم که بنووا یه اسمش فرانسویه که اینطوری مینویسنش: Benoit)</div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-50865631111350610112019-02-01T16:43:00.000+03:302019-04-15T16:43:37.079+04:30سی و سه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
در تولد سی و سه سالگی ام اتفاق خاصی نیوفتاد. داشتم برای امتحان Industrial explosion protection میخوندم و چون حوصله کلی تبریک تولد نوشتن رو نداشتم گوشیام رو خاموش کردم. ساعت یازده و نیم شب هم رفتم خوابیدم. فردا امتحانم رو دادم و برگشتم خونه و دیدم مارتین یه مافین برام خریده و روش شمع گذاشته. بعد از اون سی و سه سالم هم تموم شد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-86774865984205063362018-12-09T03:46:00.001+03:302018-12-09T03:46:10.835+03:30مارتین<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مارتین را اگوست ۲۰۱۴ در دانشگاه دیده بودم همان موقع که <a href="http://maaahan.blogspot.com/search/label/%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%B3%DA%A9%DB%8C">الکس</a> تازه آمده بود به این خانهای که من الان زندگی میکنم و من هم بهعنوان دوست پسر الکس یک پایم اینجا بود. جلوی منزا دیدمش و به الکس گفتم این پسره همخانهی جدیدت چقدر صورت هارمونیکی دارد. چهار و نیم سال است که مارتین را میشناسم. در این چهار سال مثل دوست پسر، همخانه، رفیق و برادرم بوده. چیزی فراتر از همهی اینها.<br />
<br /></div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-89639208560449926842018-09-20T01:22:00.000+04:302018-09-20T01:36:03.394+04:30با چشمان بیدار خواب میبینم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
ساعت یازده شب بیستم سپتامبر لخت دراز کشیدهام زیر پتو و به رادیو گوش میکنم که قطعهای گذاشته از شوستاکوویچ. موسیقی کلاسیک رهایی بخشست. هر جایی میشود فرار کرد و به رادیو پناه برد که برایت پلیلیستی جور کرده که از شنیدنش لذت ببری. نمیدانم چکار کنم. پتو را میچرخانم به سمتی که هنوز داغ نشده و با نور صفحهی گوشیام سایههایی روی سقف اتاقم درست میکنم و کیفور میشوم. یادم افتاده دو سال پیش در همان لایپزیگ همخانهای داشتم که اهل کشور لیتوانی بود. دختر بیچاره هر شب حداقل یک بطری شراب مینوشید و بعد که غمباد میگرفت دستش را میگذاشت زیر چانهاش و میگفت فلانی، چکار کنیم؟ سوالی کلیدی میپرسید. چکار کنیم؟ دختر لیتوانیایی غمناک بود. دختر خوبی بود؛ از قضا قیافهی خوبی هم داشت و یکبار بهم گفت از زمانه شاکی است که چرا پسری نیست که بخواهد باهاش بخوابد. بهش گفته بودم لیوا - اسمش بود لیوا - باید اعتماد به نفسات را زیاد کنی. در دو ماهی که همخانهاش بودم با سه تا پسر خوابیدم. احتمالاً از نظر گیها عدد زیادی نیست، به هر حال برای من که باید از بوق سگ تا تاریکی زودرس عصرهای ماه دسامبر آلمان کار میکردم و وقتی میرسیدم خانه هوا آنقدر تاریک شده بود که کاری جز لش کردن در تخت ازم بر نمیآمد، عدد بزرگی بود. اما لیوا همچنان که شهوتاش غلیان میکرد با کسی نمیخوابید. عوضاش شراب میخورد و دستش را زیر چانهاش میگذاشت و فکر میکرد که چکار کند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
امشب همچنان که در تختم خوابیده بودم و داشتم سایههای سگ و غاز با نور گوشیام درست میکردم به این فکر کردم که چقدر زمان گذشته و با چند نفر خوابیدم. این عدد احتمالاً در این مرحله از زندگیام اهمیتاش را از دست داده. سن که بالای سی میرود خیلی چیزها تغییر میکند. روزهای آخری که سنام داشت به سی میرسید یکی را سر کار دیده بودم که چهل و خردهای بود. پرسیده بود چند سال دارم و گفته بودم بیست و نُه سالام است و بطور وحشتناکی دارم به سی میرسم. گفته بود نگران نباش چون وقتی به چهل میرسی دوباره متولد شدهای. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مدتهای طولانی در دورهٔ نوجوانی و اولین نیمهٔ دههٔ بیستم زندگی، تصورم این بود که یک روزی خودم را خواهم کشت. راهش را نمیدانستم؛ از درد کشیدن میترسیدم، ولی تصور مرگ برایم حسی همانند داروی آرامبخش داشت که با فکرش راحتتر به خواب میرفتم. سالهاست که تصور مرگ از ذهنم بیرون رفته و جای فکر مخدر مرگ را روزمرگی ملسی گرفته که حاضر نیستم ازش بیرون بروم. نه اینکه بخواهم جایی بنشینم، در واقع زندگی سادهتر از آن بوده که تصور مردن هم الان بخواهد تاثیری روی ذهنم داشته باشد. امروز به همخانهام مارتین میگفتم - در مورد مارتین یک روزی مفصل خواهم نوشت - که شاید دیگر نخواهم مرگ را انتظار بکشم، شاید تخدیر آرامشبخش مرگ جایش را به لذت آزمودن قدم بعدی در زندگی داده.</div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-61618928615311353322018-09-01T20:14:00.002+04:302018-09-01T20:14:52.162+04:30دال<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اسمش بود دنیس.</div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-74824724933679378392018-07-22T02:32:00.001+04:302018-07-24T12:35:17.469+04:30اسمش بود خوآن<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<a href="https://maaahan.blogspot.com/2017/11/blog-post.html">خوآن</a> امروز برگشت به آرژانتین، برای همیشه. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
داشتم باهاش میرفتم تا ایستگاه قطار که برود برلین و سوار هواپیمایش بشود برای پانزده ساعت پرواز. طبقه ۵ سوار آسانسور شدیم. بغلش کردم و گفتم دلم برای همیشه برایت تنگ میشود. دلم میخواست آسانسور هیچوقت نمیرسید به همکف. رسید. خوآن رفت.</div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-5200572933421897302018-07-10T01:41:00.001+04:302018-07-10T02:04:53.810+04:30بیایید به بدبختیهایمان فکر کنیم.<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
چند ماه پیش با خوان (Juan) توی اینستاگرام حرف میزدم. یک ویدئوی رقص ایرانی برایش فرستاده بودم و نوشته بودم ایرانیها اینطور میرقصند. با ایموجی چشمک و خنده جواب داد که مگر رقص در ایران ممنوع نیست؟ آن موقع که هیجان وطندوستی و رگ غیرتم به جوش آمده بود طوری توی پر اش زدم که تا سه روز ازم معذرت میخواست. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
دیروز بعد از جریان دستگیری و اعتراف گرفتن از دختر رقاص، یادش افتادم. او دیگر اینجا نیست، وگرنه همینجا میگرفتم و دستش را میبوسیدم که بله ما ملتی هستیم به غایت بدبخت و فلکزده، درمانده و غمگین که چهار دههست اساسیترین حقوقمان که در بدترین و دیکتاتوریترین جوامع دنیا حتی کسی به حق بودنش هم فکر نمیکند را از ما دریغ کردهاند.</div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-2385553204767589848.post-2542192118261701032018-06-26T17:27:00.001+04:302018-06-26T17:27:15.764+04:30بسیار سفر باید<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhri8s9RmBGLQsS8vqWhfbZwfaZAc3fJC3kiTyKRBIZrcYQzaLQyJaYWa3RgMF3LqFxdHEacFT-AAZZxDT28a5AIg0dH3569NHbEq95VX5JDUkOab7yAOBQLKGMTHwgILIZAfLU2GBXFSY/s1600/Capture.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="619" data-original-width="869" height="452" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhri8s9RmBGLQsS8vqWhfbZwfaZAc3fJC3kiTyKRBIZrcYQzaLQyJaYWa3RgMF3LqFxdHEacFT-AAZZxDT28a5AIg0dH3569NHbEq95VX5JDUkOab7yAOBQLKGMTHwgILIZAfLU2GBXFSY/s640/Capture.JPG" width="640" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
رفتم بلغارستان و ترکیه و گرجستان و آذربایجان و ایران و اتریش و مجارستان. بعدش فهمیدم هیچجا غیر از آلمان نمیتونم زندگی کنم. نه اینکه بخوام فکر کنم وطنمه یا چی، در واقع همیشه در ذهنم ریدم به مفهوم وطن. بیشتر از این بابت که اونقدر زندگی مثل آب روان جریان داره که آدم فکر نمیکنه قراره یه جای زندگیاش بلنگه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
پ.ن: دوستانی از کانادا گفتن که اونجا بهتره.</div>
</div>
Maahanhttp://www.blogger.com/profile/02177927861859291117noreply@blogger.com0