۲ فروردین ۱۳۹۱

سال نو رسیده ای بی خبران!


ما داشتیم وسایل سفر طولانی‌ام را جا می­دادیم در چمدان، که صدای باز شدن درِ حیاط به گوش مان رسید. صدای قدم هایی شنیدیم که بعد از رد شدن از تلِ برف (که سه روز است توی حیاط جمع شده، همان ها که پدر جان هر روز می­ رود و می­ کوبدش تا آب شود و آثار شوم زمستان از بین برود و یادش بیاید که بهار آمده)، از چهار تا پلّه­ ی بالکن طبقه پایین بالا آمد و درِ سالن را باز کرد و صاف صاف آمد نشست روی کاناپه کنار پدرم که داشت بی ­بی­ سی می­دید و بوی عصاره­ ی اُکالیپتوس را استشمام می­کرد چون صدایش خروسک گرفته. من دعوت­ اش نکرده بودم. حتا من گفته بودم فعلن که نود دارد خوش می­ گذرد، نود و یک نمی­ خواهیم. ولی مهمان خودخوانده همین است دیگر...

رشت، 1 فروردین 91

۲۳ بهمن ۱۳۹۰

روزی که اینترنت ملّی شود من گریه نخواهم کرد

هوا آنقدر سرد است که یک شال گردن پیچیده ام به سرم و نشسته ام وبگردی می کنم. یعنی می آید، نمی آید، (ویزایم). زندگی خوب و خوش است و فقط هوا سرد است، چون خط لوله گاز یک ماه پیش منفجر شده بود و الان دارند تعمیرش می کنند، یعنی گاز قطع است. خب، جالب است. یه زمانی ابزار گرم کردنمان بخاری نفتی بود که خیلی هم بو می داد. نصف زمستان هم خراب بود. کمک کار اش یک وسیله ای بود به نام علاالدین که شما شاید یادتان نیاید، ولی من یادم است که چه پلوهایی روی آن علاالدین در روزهای قحطی کپسول گاز دم شد! باری، الان نه بخاری نفتی داریم و نه علاالدین و زندگی خوب و خوش در سرما می گذرد.

رشتِ سرد
23 بهمن 1390

۲۴ آبان ۱۳۹۰

قاعدتن تمام این گشاد شدنا تقصیر گودر بود

یک ماه دیگر هم گذشت و من چیزی ننوشتم. اشکالش کجاست؟ یکی بگوید من چرا باید بنویسم، از چه بنویسم؟ غر بزنم؟ خاطره بنویسم؟ 3 روز پیش وبلاگ ماهان قبلی رو پاک کردم. چون مادر محترم جدیدن با تکنولوژی وی پی ان آشنا شده اند و این موضوع اصلن خوب نیست. فیس بوک مان را که کنکاش کرده ولی چیزی نیافته، شکر خدا پرایویسی فیس بوک بد نیست. ولی وبلاگ کاربر نمی شناسد. باری ماهان2 را از بیخ و بن پاک کردم و نفس راحتی کشیدم (مثل نفس راحت بعد از پاک کردن ای میل هایم‏)‏. بله. زندگی پاک کردن هایش از پر کردن هایش لذت بخش تر است.. .

روزهایی مه آلود در این خراب آباد، 23 آبان

۵ مهر ۱۳۹۰

ما هم اجباراً به اینجا نقل مکان کردیم

می دانید، روزها زود می گذرند. دو ماه است که ننوشتم و حس می کردم شاید لازم باشد مدّتی نباشم. حس ام درست بود. الان اینجا هستم، و البته آدرسهای قبلی دیگر آپدیت نخواهند شد.

روزهای بارانی ابتدای پاییز

۱ مرداد ۱۳۹۰

خدمتم امروز تمام شد

خدمت تمام شد. داشتم می دویدم داخل پادگان که بیست امضای ستادی را بگیرم و شش امضای یگانی را. خیلی راه بود، فکر کنم امروز حدودن ده کیلومتر دویدم. آخر، ساعت حدود یک و نیم ظهر یک برگه دادند دستم و گفتند برو زندگی کن. برگه ی موقت بود. خودِ کارت تا سه ماهِ دیگر با پست می آید به خانه مان. کارت را عوض کرده اند. مثلن شده کارت هوشمند و شبیه کارت سوخت است. به این زودی ها هم انگار نمی آید. خب، ما ماندیم و یک برگه که رویش نوشته ناوباندوّم تفنگدار دریایی فلانی، خدمت فِرت!

شما نروید. ارزش ندارد. به هر طریق ممکن بپیچانید و نروید. اگر شد کسری بیاورید و بروید پی کارتان. یک زمانی بود که گردنم را شق می کردم و می گفتم من با شرافت خدمت می کنم. می گفتم من جلوی برد بسیج دبیرستان که می رسیدم اخ و تف می انداختم و خب، دانشگاهمان هم که بسیج نداشت. کُس می گفتم. بروید حالش را ببرید. اصلن یعنی چه خدمت. باور کنید تمام سیستم نظام را وظیفه ها می چرخانند. ما که نباشیم سیستم فلج می شود. نروید. معافیت بگیرید. کسری بیاورید و پرت کنید توی صورت نظامی هایی که مفت می خورند و مفت می خوابند. امروز ظهر رفته بودم به یگان خدمتی ام که مثلن خداحافظی کنم. خداحافظی رسید به داد و بیداد که من می گفتم وظیفه ام نبود هفته ای سه شب تا بوق سگ بمانم توی دبیرخانه و آنها می گفتند وظیفه ات بود چون افسر وظیفه بودی. تشکر که نکردند، منت هم گذاشتند. خداحافظی به جایی نرسید. قهر کردم و آمدم بیرون. اخم کردم و فحش دادم توی دلم. فحش دادم و دویدم تا از این دیوانه خانه فرار کنم. فرار کردم. دیگر نظامی نیستم.


خدمتم امروز تمام شد.


برای اینکه یادم بماند

تهران

شنبه ای خاکی

اول مرداد ماه 90



۱۹ تیر ۱۳۹۰

حکایتی در باب روزهای آخر خدمت



ماهها بود هوس کلروفیل و زیبایی کرده بودم. می دانید، آدم خدمت اش که به پایان می رسد از خود می پرسد خب: حالا که چی؟ و من مثل ناخدای کشتی ای شکسته ام که در اقیانوس اطلس شمالی با یک تکه آیسبرگ جدا افتاده از وطن برخورد کرد و تکه تکه شد و بعد خودم را سوار بر چوبی به ساحل رساندم - با هزار امید و آرزو - و البته قضیه فیلم هندی نمی شود چون تمام امیدهایم با دیدن خانه ای و خانواده ای که ازش چیزی نمانده برباد رفته، می روم زیر پل کالج خودفروشی کنم و یا می روم خودم را از پلِ میدانِ رسالت پرت می کنم پایین.

پ.ن: عزیزم در مَثَل مناقشه نیست. حرص نخور پلیز.

عکس بالا: رشت، جاده ی فرعی سنگر - سیاهکل، یکی دو ساعت پیش