۲۴ آبان ۱۳۹۵

رویاهای یک شب مهتابی

حقیقت‌اش این راخمانینوف خوب چیزی است. توی اتاقم نشسته‌ام و بیشتر از سه چهارم یک بطری شراب را تمام کرده‌ام و فکر می‌کردم که ساعت ۹ که سه ساعت قبل باشد به خواب خواهم رفت. ولی خوابم نبرد. شراب داشتم و سیگار هم بود و ماه به قول خارجی‌ها سوپرمون بود و آنا فدرووا داشت موومان سوم پیانو کنسرتوی دوم راخمانینوف را می‌نوازید (که بدون هیچ اغراقی هزار بار گوش کردمش). می‌دانید بار اول کی شنیدم‌اش؟‌ ۱۵ اکتبر ۲۰۱۴ یعنی دقیقاً دو سال پیش وقتی که الکس در آن شب کذایی در خانه‌ قبلی‌ام در خیابان آم‌کراکنتور - وقتی ایزادورا دوست دیگرمان از قطارش جا ماند و برگشت و از شدت مستی روی کف اتاقم خوابش برد - به من گفت که بهتر است دیگر با هم نباشیم. دیگر با هم نبودیم. امشب دوباره همان شب بود. آسمان صاف بود و هوا سرد بود و شراب بود و ماه، خنده بی انتها.

۴ مهر ۱۳۹۵

تلگرافی به ایران - شش

گیِ ایرانیِ طبقه متوسط شهرنشینِ فیسبوک‌باز که از قضا هویت آریایی‌ش را در اسلام شیعی پیدا کرده و سلسله پادشاهی‌های دوره‌ی باستان را در سلسله‌ی امامان شیعه می‌جوید باید بفهمد که بعد از فرار به ترکیه و هر جای دیگر این دنیا باید این اسلامِ آریایی‌ شده را بگذارد توی کمد و درش را ببندد و هر وقت که نیاز داشت در خلوت - و نه در خیابان و مکان‌های عمومی که انسان‌ها تردد می‌کنند - به آن سر بزند. نقطه. 

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵

تلگرافی به ایران - پنج

گیِ ایرانیِ طبقه‌ی متوسطِ شهرنشینِ فیس‌بوک‌باز باید کرکره‌هایش را بدهد بالا و به هر طریق ممکن اعلام وجود کند. نقطه. طریق ممکن، مفهومی مشخص دارد یعنی در حد بضاعت،‌ می‌تواند بنویسد، می‌تواند بسراید، می‌تواند برقصد، بحث کند، کامنت بگذارد، برون‌آیی کند. نقطه.
گیِ ایرانیِ طبقه‌ی متوسطِ شهرنشینِ فیس‌بوک‌باز باید شرم از قضاوت شدن را بگذارد در کوزه آبش را بخورد. نقطه.

پی‌نوشت:‌ فردا ۱۷ می، روز جهانی مبارزه با هموفوبیاست.

۱۹ فروردین ۱۳۹۵

کرخی عصر یک روز بهاری



بهار اومده. آفتاب سر زده و زمستان طولانی تموم شده. درختا در حال سبز شدند و آدم‌ها خوشحال‌ترند و کمتر لباس می‌پوشند. دراز کشیدم زیر آفتاب عصر که از پنجره میاد داخل و پروکوفیو گوش می‌کنم.


پ.ن: عکس به موضوع بی‌ربطه. شفق قطبی در شهر ترومسا. شب ۱ فروردین ۹۵

۱۲ بهمن ۱۳۹۴

سی سالم هم تمام شد.

دیشب سی سالم شد. داشتم راخ ۳ را که تازگی کشف‌ش کرده‌ام گوش می‌کردم و رسیده بودم به آنجا در موومان اول که ضرباهنگ پیانو آنقدر هیجان می‌گیرد که هر بار می‌خواهم با گوش‌ کردن‌اش سرم را بکوبم به دیوار، که یکهو دیدم ساعت شده یازده و نیم شب. ۳۱ ژانویه بود و پنجره اتاق باز بود و باد ملایمی می‌آمد داخل. ناگهان تنم لرزید. سی دقیقه مانده بود به تمام شدن سی سالگی.

نه، این برف را دیگر سرِ باز ایستادن نیست - یا - در آستانه‌ی سی سالگی

در آستانه‌ی بیست و نُه سالگی‌ام