۳۰ آذر ۱۳۹۸

ده سال از این سال‌ها

سی آذر ۱۳۸۸ وقتی در این وبلاگ شروع کردم به نوشتن، ۲۳ ساله بودم. ده سال گذشته از آن روز کذایی که من بعد از چند بار وبلاگ عوض کردن آمدم اینجا. نوشتن از ده سال چندان راحت نیست، کما اینکه هنوز هم به سختی می‌توانم بگویم که من همان آدم ۳۰ آذر ۸۸ هستم که در یک کافی‌نت در رشتیان روبروی سه راه وحدت نشسته بود و این وبلاگ را در بلاگر ثبت کرد. وبلاگ خواننده‌هایش را از دست داده و این را مدتها پیش فهمیدم که بلاگستان به بیابان تبدیل شده. ولی چرا من اینجا هستم؟ شاید اینجا دفتر خاطراتم شده. هر وقت جایی از زندگی گیر می‌کند می‌روم پست‌های قدیمی‌ام را می‌خوانم و می‌فهمم همیشه زمانی بوده که بدتر بود. ما هم ماندیم، کام‌آوت کردیم، دوست پسر گرفتیم و جدا شدیم و سی سالگی‌مان هم گذشت و الان که روی کاناپه خانه‌ام نشسته‌ام و دوستی ایرانی من را دعوت کرده برای شب چله برویم خانه‌اش شراب و شکلات بخوریم، همچنان که این پست را می‌نویسم و همچنان که یوتیوب پیانو کنسرتوی پنجم بتهوون را پخش می‌کند، فکر می‌کنم ده سال دیگر برای پست بیست سالگی وبلاگم چه خواهم نوشت.

:)

۲۸ آبان ۱۳۹۸

el pueblo unido jamás será vencido

حقیقت امر را که بخواهید، باید بگویم در آن روز آفتابی اوایل فروردین ۹۰ که داشتم توی فرودگاه خمینی از بابا ننه‌ام خداحافظی می‌کردم آنقدر ذوق‌زده بودم که حد و مرز نداشت. پیش خودم می‌گفتم ایران تمام شده، زندگی جدیدی شروع شده، تو خودت خواهی بود و افسردگی نخواهی داشت و چون ور دل مامانت هم نبودی چندان هوم‌سیک عن نخواهی شد و کشورت را فراموش می‌کنی و ایران برایت می‌شود یک کشوری مثل بقیه کشورها. البته حق هم داشتم. من هیچگاه دلم برای موجودیتی به اسم ایران تنگ نمی‌شد، در واقع برای باز کردن وظیفه دیدار پدر و مادرم از گردنم بود که هر سری میرفتم ایران و به محض ورود به آن فرودگاه نحس خمینی و استشمام بوی گند آشغال‌هایش و ترافیک تهران و شلوغی ترمینال غرب و سوار شدن به اتوبوس‌های تعاونی ۱۵ و گذر از این جاده دراز تهران به رشت و رسیدن به خانه می‌فهمیدم چه غلطی کرده‌ام و بهتر بود بجای ایران می‌رفتم اسپانیا مثلن.
این نفرت عجیب من نسبت به وطن تا روز ۲۷ آبان ۹۸ ادامه داشت که یکهو ایران شلوغ شد و صد نفر کشته شدند و اینترنت هم قطع شد و ما ماندیم در یک خلأ اطلاعاتی در مورد ایران. یکهو تمام این نفرت‌هایی که نسبت به آن زندان داشتم ریخت. فهمیدم تمام این هشت سال هنوز در ایران زندگی کرده‌ام، فهمیدم هنوز برای من خیلی مهم است که آنجا چه شده، نه اینکه فکر کنم خانواده‌ام ممکن است امنیت نداشته باشند، بلکه این همه آدم که مردند و این همه آدم که در امید و ناامیدی به آینده‌شان فکر می‌کنند برایم شدند هموطن. از خدا پنهان نیست و از شما چه پنهان که دیروز داشتم می‌رفتم توی ایستگاه S-Bahn ویلهلمزبورگ و همزمان داشتم سمفونی نهم دووژاک را گوش می‌کردم که گریه‌ام گرفت. زنی که ظاهری شبیه به بی‌خانمان‌ها داشت آمد نزدیکم و پرسید آلس گوت؟ یعنی همه چیز خوبه؟ گفتم آره. خوبه. فقط دلم می‌خواد الان کشورم بودم.

۲۹ شهریور ۱۳۹۸

Exmatrikulation

امروز با دانشگاه تسویه حساب کردم. سه تا امضا باید از اداره امتحانات و اداره دانشجوهای خارجی و خدمات دانشجویی می‌گرفتم و در کل یک روز و نیم طول کشید. آخرش طرف توی خدمات دانشجویی بهم گفت که برات آرزوی موفقیت می‌کنم. یاد تسویه‌ حساب با دانشگاهم تو ایران افتادم که چون دبیر انجمن اسلامی بودم و ملت از کتابخونه انجمن کتاب کش رفته بودن، مسئولیت کتاب‌ها با من بود. انباردار دانشکده هم مگه ول می‌کرد! بعد از اون،‌ قرار شد یه بخشی از بودجه انجمن اسلامی برای خریدن کتاب‌های دزدیده شده کنار گذاشته بشه که یکی مثل من بگا نره.
 
پ.ن: شاید به سن خیلی از شما نخوره، دوره ما انجمن اسلامی ابهتی داشت برای خودش. هر چیزی هم بود غیر از اسلامی.

۲۳ شهریور ۱۳۹۸

گروزنی



از وقتی آمدم توئیتر، همان چشمه باریک وبلاگ‌نویسی‌ام هم خشکید. دو هفته پیش وقتی توی ماشین بین گروزنی و ولادی‌قفقاز بودم و داشتم به حرف‌های پسره‌ی گی چچنی در هورنت که شب قبلش با هم چت کرده بودیم فکر می‌کردم، یادم افتاد که وبلاگی هم داشتم. به پسره می‌گفتم که گی‌های ایران هر چه نکرده باشند حداقل در فضای آنلاین خوب خودنمایی می‌کنند. طرف اصرار می‌کرد که تو شرایط را نمی‌فهمی و اوضاع چچن بدتر از این حرفهاست و منتظریم که بمیریم یک روزی. حرف‌هاش تاسف‌بار بود. حقیقتش رو بخواین دلم هم براش سوخت. نه اینکه گی ایرانی طبقه متوسط شهرنشین توئیترباز بالاخره یک جایی را در زندگیش پیدا کرده که اوضاعی بدتر از کشور خودش دارد، چون راستش را بخواهید حجاب اسلامی در چچن اجباری نیست و می‌شود آبجو بین ساعات ۸ تا ۱۰ صبح خرید و البته درست است که رمضان قدیروف الدنگ با پررویی پیکسل پرچم داعش را روی پالتوی سیاهش وصل می‌کند، ولی مشکل اصلی اینجاست جامعه‌ی چچن آنقدرها هم نمی‌داند در آن‌طرف مرزهایش چه می‌گذرد و جامعه‌ای هم که بدبختی‌هایش را نشناسد دیر یا زود سقوط می‌کند. پسره‌ی گی در هورنت بعد از حدود یک ساعت صحبت از دستم عصبانی شد و گفت که هیچ علاقه‌ای ندارد در مورد سیاست صحبت کند چون موضوعی داخلی‌ست و خارجی‌ها در مورد چیزی که نمی‌دانند نباید حرف بزنند و بهتر است شات د فاک آپ.
روز بعد که از گروزنی بیرون آمدم و توی مارشروتکا به سمت ولادی‌قفقاز بودم، فکر کردم که دوباره بعداً بر می‌گردم گروزنی و روزهای بیشتری را آنجا سپری ‌می‌کنم.

۷ خرداد ۱۳۹۸

دو ماه آخر.



حقیقت امر اینجاست که امروز حسم شبیه به اشپیلمان در فیلم پیانیست بود وقتی که از بیمارستانی که توش مخفی شده بود بیرون اومد و با ورشوی با خاک یکسان شده روبرو شد.

۲۶ فروردین ۱۳۹۸

ب

اسمش بود بنووا.

(در این مورد استثنائن توضیح می‌دم که بنووا یه اسمش فرانسویه که اینطوری می‌نویسنش: Benoit)

۱۲ بهمن ۱۳۹۷

سی و سه

در تولد سی و سه سالگی ام اتفاق خاصی نیوفتاد. داشتم برای امتحان Industrial explosion protection می‌خوندم و چون حوصله کلی تبریک تولد نوشتن رو نداشتم گوشی‌ام رو خاموش کردم. ساعت یازده و نیم شب هم رفتم خوابیدم. فردا امتحانم رو دادم و برگشتم خونه و دیدم مارتین یه مافین برام خریده و روش شمع گذاشته. بعد از اون سی و سه سالم هم تموم شد.