۱۳ دی ۱۳۹۱

اونا عشق‌بازی می‌کنن٬ ما فقط حسرت‌اش رو می‌خوریم!


دروازه‌ی براندنبورگ برلین (Brandenburger Tor)٬ شب سال نو


دیشب توی جمع دوستای استریت‌ واستاده بودم زیر یکی از این صفحه نمایش‌های بزرگ میدان پوتسدامرپلاتز برلین و بعد از دو تا قوطی آبجوی دانمارکی ده درصد و یه لیوان شراب گرم (Glue wein) سرم اونقدر گرم بود که تعادل نداشته باشم و سرم رو تکیه داده باشم به کوله‌پشتی "ب"*. یهو "میم" صدام زد و گفت فلانی این پسرا رو ببین٬ فکونم گی هستن. سرم رو آوردم بالا دیدم دو تا پسر دارن توی چهار متری ما لاس می‌زنن و یه خرده بعد هم شروع کردن به بوسیدن هم٬ "س" با دیدن‌شون خندید و "ر" گفت که اینقد تابلو نگاهشون نکنین٬ ممکنه خجالت بکشن و دوباره "میم" بهم گفت که برو توی کارشون٬ شاید بخت‌ات شب سال نو وا شد! پسر بزرگه عینک خوشگلی داشت و گوشواره توی گوش‌اش بود و از طرز نگاهش موقع لاس زدن به نظر می‌اومد گی باشه. خیلی هم خوشگل می‌خندید٬ اما کوچیکه بایسکشوال بود٬ چون بعد از تمام شدن عملیات از سر و کول دوستای دخترش می‌رفت بالا و حرکات اروتیک استریت پسند می‌کرد و عکس می‌گرفت. خب٬ اونقدر مست بودم که نتونم از جام تکون بخورم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرم رو دوباره بذارم روی کوله‌پشتی "ب" و بگم یه دوست‌پسر هم نداریم که وسط خیابون ازش لب بگیریم!

* بی‌جنبه‌گی من رو هم لحاظ کنین!

۴ دی ۱۳۹۱

روز کریستمس ما در اسکایپ سپری شد


کریستمس‌مارکت (weihnachtsmarkt)


دیروز دوباره برف بارید و امروز کلارا برایم پیام تبریک کریستمس فرستاد و از درگاه یسوس (علیه الرحمة) برای من طلب آمرزش و آدم‌شدن و به راه مسیح هدایت شدن کرد - و منم توی دلم گفتم بیلاخ - و هانس گفت که برای پاس داشت سنت‌ها می‌رود خانه‌ی پدربزرگ‌اش تا ببیندشان و ازشان کادو بگیرد و مارک گفت که به دوست‌پسرش گفته به‌ام کادو بده٬ ولی دوست‌پسرش گفت کادو توی شلوار من است و "میم" گفت که می‌رود خانه‌ی آن آلمانی‌ها برای تبادل فرهنگ و سید گفت که امشب برویم Dom - همان کلیسای جامع که چند وقت پیش به کلارا می‌گفتم روی خون و استخوان‌ها و اجساد بی‌گناهان بنا شده (بله٬ دینِ محبت!) - چون قرارست مراسم شب‌کریستمس آنجا برگزار شود و لابد چند تا فشفشه هم در می‌کنند و باید جالب باشد و ما هم گفتیم برویم و "نون" گفت که خاله‌ش مرده و ما هم یک فقره پیام تسلیت‌ برایش مسیج کردیم با این مضمون: «هر مرگ٬ اشارتی‌ست به حیاتی دیگر» و "ر" مسیج داد که «دارم می‌روم ایران٬ کاری ندارید؟» ما هم گفتیم «نه٬ با ایران کاری نداریم» ...

همین.

۲۵ آذر ۱۳۹۱

موضوع انشاء: فاصله‌ی عشق و نفرت چقدر است - یا - مارتین در سرما


آلپ‌اشپیتزه (Alpsptize)٬ اندکی پیش‌ از طلوع خورشید

می‌دانید٬ آن روزی که داشتیم می‌رفتیم برای کار اپلای کنیم٬ دوست استریت‌ام مهری بهم گفت که فلانی٬ دهنت صاف می‌شود٬ چون این کار "یدی" است٬ یعنی حمالی است. من گفتم آدمی که خدمت رفته از این چیزها باکی ندارد. بله٬ خدمت خیلی مهم است. حالا یک مارتین هم اینجا سرکارگر است و در نگاه اوّل٬ ظاهراً خیلی هم پسر گوگولی و مامانی‌ای بود. ما روز اول این مارتین جان را وقتی دیدیم که داشت زور می‌زد اسم ما را تلفظ کند و ما همان موقع مقدار متنابهی باهاش لاس زدیم. از قضا دیروز داشت برای کارگرها خط و نشان می‌کشید که این کار را بکنید و آن کار را نکنید - به زبان ترش مزه‌ی آلمانی -٬ بعدش ما هم که از حرف‌هایش چیزی نمی‌فهمیدیم! داشتیم با مهری خانوم حرف‌های خاله‌زنکی در مورد هیکل و تیپ و بازوهای خوشمزه‌ی مارتین جان - همان مارتین خان - می‌زدیم٬ ناگهان دیدیم حضرت آقا رو کرده به ما یک حرفهایی می‌زند. بعدها کاشف به عمل آمد که به ما می‌گوید وقتی یکی دارد حرف می‌زند تو باید خفه‌شوی٬ یا چیزی در این مایه‌ها... مهم نیست. ما بعد از اتمام سخنرانی مارتین جان (مارتین خان) رو کردیم به مهری و گفتیم مگر این حضرت لعبت‌والا در زندگی‌اش چه غلطی کرده که اینقدر ادعایش می‌شود؟ ژ3 چهار کیلو و پانصد گرمی درب و داغان ارتش ایران را توی گازوییل باز و بسته کرده؟ قدم‌آهسته رفته که خشتک‌اش جر بخورد؟ اصلن سن‌اش قد می‌دهد که از این‌ غلط‌ها بکند؟ فوقش 24 سال‌اش باشد. جای بچه‌ی من است. این شد که عشق ما به مارتین جان (مارتین خان) بطور ناگهانی تبدیل شد به نفرت و برای همین‌ست که می‌گویند بین عشق و نفرت فاصله‌ای نیست. و این بود انشای امروز ما!

۲۶ آبان ۱۳۹۱

Lets raise our Telorance

امروز روز جهانی مدارا (Telorance) بود٬ به همین مناسبت توی دانشگاه کلّی بادکنک را همراه با دست‌نوشته‌هایمان - با نیش‌های باز - دادیم هوا.


اعلامیه‌ی اصول مدارا - ویکی‌پدیا
International day for Telorance - UN

۱۶ آبان ۱۳۹۱

چپ باید چپ باشد٬ چپی که چپ نباشد چپ نیست

پدرخوانده‌های هموفوب چپ-مسلک‌ِ ما٬ تا وقتی زبانشان فقط توی کون لنین و مارکس (علیهما السلام) و امثالهم بچرخد و چشمان‌شان بجز کپل‌ و کون این حضرات جای دیگری را نبیند٬ اوضاع‌شان همین است و بس.

پ.ن: بد نیست اینجا را بخوانید

۱۱ آبان ۱۳۹۱

پاییز چند وقتی‌ست که رسیده. حواستان هست؟


اشتات‌پارک (Stadtpark) یا همان پارک‌شهر

امروز چهارشنبه‌ای بود تعطیل که به گفته‌ی کاترین - همان دوست‌دختر لئو که قبلن تصور می‌کردم اسم‌اش کریستین‌ است و البته در اشتباه بودم چون کریستین اسم دوست‌دختر فلیکس بود! - روز رفرماسیون بود. بله٬ کاترین تعریف می‌کرد که آقای لوترحدود پانصد سال پیش در چنین روزی اعلامیه‌ای نوشته بود مبنی بر ریدن به هیکل جناب پاپِ وقت - خود کاترین آتئیست است٬ اما لئو یک کاتولیک است و نمی‌دانم چطور با هم کنار می‌آیند و همچنین نمی‌دانم چرا اینقدر امروز حاشیه می‌روم توی حرفهایم -٬ بعدش اعلامیه‌هه را چسبانده بود به درب کلیسای جامع شهر ویتنبرگ. از آن زمان بود که دوره‌ی نکبت و ذلت و خفّت غرب به پایان رسید و شد آنچه شد٬ لکن اینطور نباشد که برای ما هیچوقت نشود. به هر حال امروز رفتم به اشتات‌پارک - همان پارک شهر خودمان - و کلی عکس گرفتم از درخت‌های زرد و پاییز. بک‌استریت‌بویز هم داشت توی گوش‌ام می‌خواند٬ بعدش فکر کردم مگر صدایی زیباتر از خش‌خش برگ‌ها زیر قدم‌ها وجود دارد؟