۱۵ شهریور ۱۳۹۲
۳۰ مرداد ۱۳۹۲
پلاکهایی به مثابه خانوادهای
یادبود خانوادهی مانِس که همگی در سال 1942 در اردوگاه مرگ تربلینکا (در لهستان فعلی) به قتل رسیدند.
هر نقطهای از این شهر کذایی که قدم بگذاری، وسط خیابان، توی پیاده رو، توی پارکها، پلاکهایی میبینی روی زمین که نشان از خانوادهای داشت که زمانی در این نقطه که قدم گذاشتهای خانهای داشتند و کاشانهای، زندگی آسودهای. غافل از اینکه یک روزی سیل ویرانگر تعصب، نژادپرستی و جهل دودمانشان را میدهد بر باد.
۲۱ مرداد ۱۳۹۲
۱۹ تیر ۱۳۹۲
من این آدما رو آخه کجای دلم باید بذارم؟!
با فیضالعلیم بنگلادشی (که ما اسماش رو گذاشتیم فضول علیم) و بلال عثمان پاکستانی (که ملقّباش کردیم به شیر بلال) نشستم توی کافهتریای کارخونه و دارم به ساندویجی که از سابوی خریدم گاز میزنم و به بحثهای فوقعلمی این آقایون گوش میدم. هر دو از همکلاسیهای دانشگاهم هستن و توی این کارخونه هم مثل من حمالی میکنن. فضول علیم داره ساندویج میخوره و میگه که دایی من توی فرانکفورت امروز رو روزه نگرفته، پس من هم نمیگیرم چون داییه خبرها رو از بنگلادش میگیره و امروز روز اول ماه مبارک رمضان نیست. شیربلال میگه اللهاکبر! چون مفتی رفیعشون امروز رو روز اول ماه مبارک اعلام کرده و بنگلادش یه زمانی اسمش بود پاکستانشرقی، پس فضول علیم امروز بگا رفته که روزه نگرفته و چند تا کُندهی نیمسوختهی بیشتری قراره بکنن توی کوناش در جهنم دَرَک! من میپرم وسط حرفاشون و میگم که اگه اینقدر اختلاف دارین، چرا حکمیّت نمیکنین به تصمیم رهبر مسلمانان و آزادههای جهان، امام خامنهای! یهو این دو تا انگار که برق سهفاز گرفته باشن، بهم زل زدن و پرسیدن که نظر امام خامنهای در مورد امروز چی بود؟
خب دیگه، بقیه قضایا رو خودتون تصور کنین. فقط انتظار نداشته باشین که من خبر داشته باشم که امروز روز اول ماه رمضان در ایران بود یا نه!
عکس بیربطه به موضوع. چند وقت پیش که سیل اومده بود این عکس رو گرفتم!
۱۱ تیر ۱۳۹۲
۲۵ خرداد ۱۳۹۲
ما تبعیدیها چیزی نداریم برای خوشحال بودن
دیروز رفتیم به نمایشگاهی از کارهای هنری میرحسین موسوی در گالری کادمی هنر برلین
چهار سال بعد از آن تقلب بزرگ را با احمدینژاد با خشم و کینه گذراندیم. هر حرفی را که زد به باد تمسخر گرفتیم. شاید نا امید بودیم و برای همین از کشور فرار کردیم. یکی پناهنده شد و رفت، یکی بورس تحصیلی گرفت و رفت، دیگری مهاجرت کرد. امّا همهی ما خواستیم که دیگر در آن کشور نباشیم و به مصیبتهایش فکر نکنیم. چهارسال پیش صبح چنین روزی مادرم با لگد بیدارم کرده بود و بهم یادآوری کرد که بدبخت شدهام. ظهرش با سهیل چت میکردم و مبهوت بودم. عصرش به اشکان که پروازش چند روز بعد از انتخابات بود زنگ زدم و گفتم "احمق نشی که بری بیرون. بگیرنت و پدرت رو در بیارن و از اونجا مونده، از اینجا رونده بشی". امّا امیدهای ما رفت بر باد. نُه ماه بعدش رفتم خدمت. بیست و پنج بهمن 89، توی خیابان ولیعصر تهران رهام را دیدم. - شاید ما تا آن موقع هنوز امید داشتیم به اینکه چیزی تغییر کند -. آقای احمدینژاد، ما شهروند آن کشور بودیم، ما حق داشتیم بپرسیم چرا. ما حق داشتیم آن شب 24 خرداد از خوابگاه تا دانشکدهمان راهپیمایی کنیم که چرا به کوی دانشگاه حملهکردهاید. آقای احمدینژاد، دستگاههای اطلاعاتی نظامی که شما را بهعنوان رییسجمهور تقلبی کشور به رسمیت شناختهاند حق نداشتند با ما آنطور برخورد کنند.
اما برخورد کردند. پرونده ساختند، تعلیق و ممنوعالتحصیل کردند و لایتترین حکمش توی آن انجمن اسلامی کذایی نصیب من شد. خدمتام دو سال بعد تمام شد، نُه ما ایران ماندم و بعدش بیرون آمدم. اینجا که آمدم همچنان ایران دنبالام بود، تابستان با بچهها میرفتیم پارکشهر و به بدبختیهای مملکتمان فکر میکردیم و میخندیدیم. تنها تفریح سالممان همین بود که حرفهای احمدینژاد را به باد تمسخر بگیریم. امّا سوال این بود که تا کی؟ میدانستیم یک سال دیگر نمانده که این آدم برود پیکارش، امّا بدبین بودیم به اینکه عاقبت چه میشود.
احمدینژاد به قول ترکها آچمز شد. من نمیدانم آخر یکی نبود که بهاش بگوید مرد حسابی، همانی که تو را آورده با یک اشارهی انگشت رو را پرت میکند بیرون که بعدش خر بیاری باقالی بار کنی. چطور نمیدانست هر کس که توی جمهوریاسلامی پر رو شد، میدهند تا رویش را کم کنند. ولی خب او این را نفهمید و به گا رفت.
احمدینژاد به قول ترکها آچمز شد. من نمیدانم آخر یکی نبود که بهاش بگوید مرد حسابی، همانی که تو را آورده با یک اشارهی انگشت رو را پرت میکند بیرون که بعدش خر بیاری باقالی بار کنی. چطور نمیدانست هر کس که توی جمهوریاسلامی پر رو شد، میدهند تا رویش را کم کنند. ولی خب او این را نفهمید و به گا رفت.
حسن روحانی شده رییسجمهور و من بر خلاف این شادباشها، تبریکها و ذوقمرگ شدنهای دوستانم اینجا، چیزی ندارم که خوشحال باشم. میدانید، ما گیها هر جای دنیا که باشیم در تبعیدیم. ما شاید هیچوقت وطنمان را آنطور که میخواهیم نبینیم. برگشتنِ ما برای زندگی در آن چهارچوب یک نسل زمان خواهد برد. شاید وقتی شرایط مناسب باشد که خیلیهایمان حتا زنده نباشیم.
۱۱ خرداد ۱۳۹۲
عنوان ندارد
محوطهی روبرویی کلیسای جامع استراسبورگ، در شرق فرانسه
خب من فرانسه و مردمش را دوست داشتم. هم بخاطر زبان سکسیای که صحبت میکنند و هم غریبهنوازی و خونگرم بودنشان. در عوض، آلمانیها فکر میکنند تافتهی جدا بافتهاند. آلمانیها کلمهی Ausländer را دارند که یعنی خارجی. یعنی هر کس غیر از خودمان. البته این کلمه مفهومی فراتر از کلمهی خارجی خودمان را دارد که من اینجا در شرق ، در راست افراطیترین - و البته چپ افراطیترین - ایالت آلمان دارم درکاش میکنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)