۹ شهریور ۱۳۹۱

باور نکنید که ایرانی‌ها وقتی می‌آیند خارج متحول می‌شوند



چند وقت رفته بودم اشتات‌پارک که یک دریاچه‌ای هم دارد در وسط شهر ما. دریاچه زیبایی است و فقط آرامش است آنجا. جنگل‌اش هم خیلی بوی شمال ایران را می‌دهد. خب همین باعث می‌شود که آدم فکر کند رفته در جنگل‌های شفارود یا گیسوم دارد قدم می‌زند. همان بو را می‌داد. همان صدای قورباغه‌ها می‌آمد. راستی قورباغه‌ها چقدر خوشبخت‌اند. همه جای دنیا زبان‌شان یکی است.
بله٬ تنها رفته بودم. به کسی ربط دارد؟ مسلماً ندارد و شما نیز دلیلی ندارد که بپرسید فلانی چرا اینقدر دوست دارد همه جا تنها برود. اهمیتش در کجاست؟ اهمیتش در اینجاست که جوّ تخمی انسان‌های ایرانی این دانشگاه حالم را به هم می‌زند. دختره‌ای که می‌گوید خب زمستان که قحطی پسر می‌شود ما دخترها این قابلیت را داریم که با هم "لزبین می‌کنیم" و بعدش که من می‌گویم خب ما پسرها هم با هم "گی می‌کنیم"٬ بر می‌گردد ایش ایش کنان که گی اخ است و جیز است. زشت است و باید خجالت بکشم از اینکه چنین چیزی را به زبان آورده‌ام. خاک بر سرت کنند٬ هنوز همان امّلی هستی که توی آن خراب شده بودی و من همیشه باید افسوس بخورم که چرا باید با آدمهای لهیده معاشرت کنم. خب٬ نمی‌کنم. می‌روم توی اتاقم قایم می‌شوم٬ وبگردی می‌کنم و به تلفن‌ها هم جواب نمی‌دهم.

۲۶ مرداد ۱۳۹۱

پسری داخل مترو

ای بابا. رفته بودم برلین. برلین شهری است زیبا. قبلن‌ها هم می‌رفتم ولی هموطنانِ همیشه در صحنه همراهی‌ام می‌کردند. بعدش هم می‌رفتیم سفارت جیم الف و با کارمندهای گوسفندش سر و کار داشتیم. امروز دیگر هموطنان را دنبال خودم نکشیده بودم (و برعکس). برای همین آزادتر بودم. اصلن وقتی ایرانیِ مذهبی‌ای دور و برت وجود نداشته باشد که اظهار فضل کند زندگی زیباتر است. باری٬ امروز تنها رفته بودم برلین٬ توی مترو نشسته بودم و زل زده بودم به پسرکی - شاید 17 یا 18 ساله -٬ فکر می‌کنم برای خودم داشتم فانتزی‌هایم را مرور می‌کردم که ناگهان دیدم پسر هم نگاهم می‌کند. تلاقی نگاهها خیلی سنگین بود. یکهو دلم ریخت کف قطار. نتوانستم جمعش کنم. خدایا این چه بود؟! ژوپیتر هم جلوی این پسره کم می‌آورد. خطوط صورتش٬ بینی٬ چشم‌های مست‌اش٬‌ همه چیزش کامل بود٬ ساعدش مثل مرمر می‌درخشید٬ موهایش خرمایی بود و به کلّی با این بچه ژرمن‌ها که موهای بورشان می‌رود روی اعصابم خیلی فرق داشت.سوئیشرتش را درآورد. خدایا نکن از این کارها! دنیایی دیگر بود. کجا باید پیاده می‌شدم؟ کجا باید پیاده شوم؟ اصلن چرا پیاده شوم؟ زندگی کجاست؟ اما قطار واستاد و پسرک ناگهان پیاده شد. مثل احمق‌هایی که نمی‌دانند دارند چه غلطی می‌کنند افتادم دنبالش.  جمعیت زیاد بود٬ توی جمعیت گم شد. پیدایش نکردم٬ هل شدم و نشستم روی صندلی... ملّت رد می‌شدند و نمی‌دانستم کدام ایستگاه پیاده شده‌ام.

۶ مرداد ۱۳۹۱

۱ مرداد ۱۳۹۱

دختر و پسری برای تمامی فصول

فلیکس گفته تا چند روز دیگر به خانه جدیدش خواهد رفت. با دوست دخترش یک آپارتمان دو اتاقه گرفته. من هم فضولی ام گل کرد و ازش پرسیدم چه شده که می خواهد برود. گفت که دوست دخترش از دانشگاه ما پذیرش گرفته (تا الان دخترک، بچه دبیرستانی بود)، و برای همین می خواهند با هم زندگی کنند. گفت که دو سال است که با هم دوست اند.
در این سه ماه هیچوقت به فلیکس اینقدر نزدیک نشده بودم که بخواهم ازش بپرسم برنامه ی زندگی ات چیست و دوست دخترت چه نقشی در زندگی ات دارد؟ حتی تا حالا اینقدر به اش نزدیک نشده بودم که ببینم پسری که دوست دخترش لب های او را - این قدر عاشقانه - روزی پنجاه بار می بوسد، ریش های تازه در آمده ی بور اش در سفیدی پوستش پنهان شده.

۶ تیر ۱۳۹۱

موضوع انشا: دیشب شام چه خوردید؟!

ما دیشب آبگوشت پختیم. فیلیکس مرتب می آمد و می رفت و نق می زد این چه غذایی است که پختن اش دو ساعت طول می کشد و تمام آشپزخانه را از بخار پر می کند. (آشپزخانه ی ما کوچک است). من جواب می دهم بچه جان، این دو ساعت که چیزی نیست، مادر بنده نیمی از عمرش در آشپزخانه گذشت، تصورش را بکن که آنوقت غذاهای بی مسما و بی مزه ی شما را بیاورد سر سفره پدر جانم (مثلن انبه پلو با موز را که چند هفته پیش به خورد من دادید). پدر جان همه را نخورده - گلاب به رویتان - بالا می آورد و غذاها را برای در آوردن حرص مادر جانم با عصبانیت می ریزد توی سطل آشغال. سرش را می خاراند و جواب می دهد درست کردن چنین غذاهایی به صرفه نیست، چون ارزش انرژی مصرفی و صد البته وقت آدم بیشتر است!
حالا بنده ی خدا خبر نداشت که از نخود و لوبیای پخته شده ی کنسروی استفاده کردم، چون پختن حبوبات خام خیلی بیشتر از این حرفها وقت آدم را می گیرد. از خدای نان-اگزیستنس پنهان نیست، از شما دوست عزیز چه پنهان که اصلن قصدم خرید حبوبات کنسروی نبود. بلکه تمام این کافلند مقدس را بالا تا پایین زیر و رو کردم ولی حبوبات نپخته پیدا نکردم، در نهایت جام زهر را نوشیده و کنسروی اش را خریدم. می دانید، حقیقت امر اینجاست که اول هوس قیمه به سرم زده بود و متصدی قسمت مربوطه را صدا زدم و گفتم وود یو پلیز شا می ور کن آی فایند "کایمبلات"؟ حالا کایمبلات همان لپه ی خودمان متنها به آلمانی است، از گوگل ترانسلیت همانجا پیدا کردم و فکر کردم الان می فهمد یعنی چه. سرش را مثل احمق ها تکان داد و من صفحه گوشی ام را بهش نشان دادم که ببین کایمبلات این است، که شاید من بد تلفظش کرده باشم. ولی همچنان علائم گنگی در قیافه اش هویدا بود، گفتم یک چیزی است در مایه های دانه ی لوبیا. من را برد سمت حبوبات کنسروی و گفت من کایمبلات حالی ام نمی شود! خودت اینجا پیدایش کن.
خلاصه هر چه گشتیم لپه نیافتیم، ولی جایش نخود لوبیا دیدیم و فکر آبگوشت زد به سرمان، این شد که بعد از کلی جستجو نهایتن تن دادیم به کنسروی اش و این بود انشای امروز ما درباره ی شام دیشب!

۲۶ خرداد ۱۳۹۱

ما نشستیم و گریستیم.



چه سهل گذشت برای ما این سه سال.
چه دشوار بود این سه سال برای صدها و صدها خانواده.

سه سال پیش، در چنین شبی به کوی دانشگاه تهران حمله شده بود. حمله ای به مراتب وحشیانه تر از تیر 78. فراموش نکنیم.

۲۳ خرداد ۱۳۹۱

گفتگوی تمدن ها

هه! هم وطنانِ همیشه صحنه دار، خیلی به دوست محترم آمریکایی مان که وصفش در دو پست قبل رفت علاقه دارند. چرا؟ خب جوابش مشخص است، که بگویند عزیزم ما با حکومت مان فرق داریم. پس تو می توانی دوست خوبی برای ما باشی (البته احتمالن برعکس!). این را می شود از پایین آورده شدن یقه ی خواهران و مالاندن خودشان به آقای ینگه ی دنیایی حدس زد. به هر حال گفتگوی تمدن ها همین است دیگر. آقایان هم وطن هم کم نگذاشته اند و در راستای اشاعه ی فرهنگ اصیل ایران زمین، به آموزش زبان فارسی به این دوست می پردازند. حالا چه فرهنگی؟! خب، داستان اینجاست که بعد از یاد گرفتن سلام و احوالپرسی، این دوست آمریکایی مان می خواهد چند تا فحش فارسی یاد بگیرد، می پرسد "شات آپ اس هُل" چه می شود؟! هموطنان ترجمه اش می کنند: "کُس نگو مومن!". وقتی برایش کلمه به کلمه معنی کردند، بنده ی خدا از پیدا کردن ارتباط کس و گفتن و مومن عاجز مانده بود!