۱ دی ۱۳۸۸

زمستان

1
دیروز با نوید پیاده می اومدم خوابگاه و هی اصرار می کرد که شب خوابگاه بمونم، - چون شب یلدا قراره خوش بگذره!- و من هی مخالفت می کردم و می گفتم که شب، از طرف فک و فامیل جایی دعوت هستیم و ترسیدم بگم که اگر من مست بشم، اونوقت دیگه کسی از دوستان خیلی نزدیک ام نیست که جمع ام کنه تا آبروی خودم رو نبرم. آبرو نمی برم! بر عکس، خیلی هم به رفتارم مسلطم، فقط کمی دهنم لق میشه و بین ده دوازده تا پسر مست و پاتیل، کام آوت کردن کار چندان درستی نیست!

2

ماهان یک شهری است در اطراف کرمان، البته خیلی کوچک است. ولی اهمیت اش بخاطر مقبره شاه نعمت الله ولی است که در آنجا واقع است و در کل یک شهر توریستی – مذهبی به شمار می آید. کوهپایه های جبالبارز-کوههای سر به فلک کشیده ای در حاشیه کویر جنوب شرق ایران- آب و هوایی لطیف دارد و باعث شده ماهان با سایر شهرهای شرقی کشور، کمی فرق داشته باشد. حدود 3 ساعت پیاده روی از ماهان به کرمان، من رو به این اسم به شدت علاقمند کرد. البته در آن موقع فقط 16 ساله بودم، یادم میاد که فکر می کردم اگر یک روز بچه دار شدم و پسر بود، اسمش را بگذارم ماهان.

3
دیروز، آخرین روز پاییز، رفته بودم دانشگاه و زمزمه های بدی شنیدم. از تعلیق فعالیت های انجمنمان که هنوز مجوز برگزاری انتخابات اش - بعد از 3 ماه از پایان دوره فعالیت اش- صادر نشده تا شایعاتی در مورد تشکیل بسیج دانشجویی. خدا عاقبت بچه هایی که در این دانشکده بزرگ کردم را به خیر کند!


4
من دیگر دانشجو نیستم... به حول و قوه الهی البته. هفته پیش آمدم تهران و آخرین رشته هایی که من را به دانشگاه پیوند می زد را گرفتم و بردم دبیرخانه که شماره بزنند تا یک نسخه اش را بفرستم نظام وظیفه. پدرم در آمد تا این گواهی لعنتی را گرفتم. بدترین قسمت اش این است که تمام کارهایشان را با اتوماسیون اداری دانشگاه انجام می دهند و بدبختانه آنقدر هم بی سواد هستند که اشتباهاتشان باعث سردرگمی آدم می شود.
با هر بدبختی هم که بود این غول مرحله آخر را تمام کردم. الان هم علاف و بیکار و سردرگم نشسته ام و روزنامه ها و سایتها را جستجو می کنم برای یک کار غیر رسمی. "آواز دیلمان" خالقی را هم که تازه "کشف کرده ام"، زیاد گوش می کنم. ... با ما بودی... بی ما رفتی... چو بوی گل به کجا رفتی؟...  تنها ماندم! ... تنها رفتی!

5
 خیلی بد است که یکی در کار آدم فضولی کند. امروز شمردم، این چهارمین وبلاگم در ده ماه گذشته است و دهمین اش در چهار سال اخیر. شاید باز هم یک روزی، هفته ها و ماههای بعد، مجبور شدم این آدرس را هم عوض کنم. خب... چه اهمیتی دارد؟!

6
زمستان، اولین روز اش در حال پایان است. امروز، تمام روز، هوا بدجوری گرفته و مه آلود بود.




۴ نظر:

خشایار گفت...

منزل نو مبارك

EraZer Head گفت...

مبارک ها باشه! راستی انجمن ما هم ان ساله که اجازه انتخابات نداره... اینو گفتم که بدونی از این چیزا و بدتر از این چیزا هم پیش میاد!ا

خرمگس گفت...

شاید لازم باشه که برای اولین بار در این چهارده بار به اون فضول گرامی تذکر جدی بدی عزیزم تا اینکه با حذف ناگهانی وبلاگت تن من نلرزه

بهراد گفت...

با تاخیر بسیار و در پی آن پوزش فراوان:
وبلاگ جدیدت مبارک نصرت جان
ایشالا که دیگه همین جا موندگار بشی و مجبور نباشی اسباب کشی کنی
و اما در مورد مطلبت:
پس شما هم از اون دسته هستی که می را از غم رسوایی و مستی نمی خوری!
من چون تا به حال نخوردم نمی دونم چه شکلی می شم. البته تصمیمی هم برای امتحانش ندارم.