۱۰ اسفند ۱۳۸۸

وقت ندارم، چهار ساعت مرخصی روزانه به اسم من در اومد، اومدم رشت، خرید کردم برای بچه ها، خواستم برگردم، گفتم یه سر به نت بزنم، اونجا آدم خیلی دوره از همه چیز، از اخبار، از روزمرگی که ماهها دوباره برگشته بود به زندگی ام، اونجا فقط خنده است و قدم رو و دریای همیشه طوفانی و هوای همیشه ابری و بارانی و فرمانده ای که دلقک تر از هر دلقکی است.

یک هفته است که به اندازه ی تمام عمرم خندیده ام.

***
دوشنبه عصر بارانی

۴ نظر:

خرمگس گفت...

خیلی خوب و خوشحالم که خوشحالی
مواظب خودت باش عزیزم
بوس
:D

امین گفت...

این چن وقته همش نگرانت بودم
خوشحالم میبینم بهت خوش میگذره
اما سعی کن باز دلت هوایی نشه
مراقب خودت باش

جواد گفت...

چه خوب

خشایار گفت...

بوس