۳۱ فروردین ۱۳۸۹

چشمهام داغ اند، وقتی می بندمشون داغ تر میشن. این تب لعنتی هم دست بردار نیست از دیروز که یک ساعت تمام زیر شرشر بارون خبردار واستادیم تا امیر فرماندهی محترم نیرو فرمایشاتشون رو تکمیل کنند و سوگند نامه ای رو بخونیم که ذره ای از آن - حتی ذره ای - رو قبول ندارم. ارتش می خواست به ما نظم و ترتیب آموزش بده، مرد بودن، استقامت، تحمل شرایط سخت و .... اهداف خدمت بود و من هنوز همانی هستم که قبلن بودم. تکه های النگوی شکسته ام رو از زمین جمع کردم و وقتی برگه ی تقسیم ام رو دادند و فرمانده ی گروهان گفت که بشمار 3 وسایلتون رو جمع کنین و از پادگان برین بیرون، رفتم ساحل تا طوفان و موج های دریا رو تماشا کنم.
.
.
.
دوشنبه ی کم رنگ، بندر انزلی، 30 فروردین 89