۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

کمی قبل از سومین هفته

پیراهن و شلوار سفید ام را می پوشم. سردوشی های موقت را با پیچ شان وصل می کنم و اینطوری می شوم جناب. البته مهمتر از همه کلاه ام می گوید که چه درجه ای دارم. می روم نمایشگاه کتاب و پسرهای کوچولو به تصور دیدن پلیس دست تکان می دهند و پسرهای بزرگتر صدا می زنند: "رزمایش خوش گذشت؟" و یا حرفایی شبیه به این و من هم لبخندی می زنم و می گذرم. زینب کماندوها اینجا هم هستند. دختری را گرفته بودند و سوار ماشین شان کردند. زیاد نگاه نمی کنم و می گذرم.

هزار و پانصد بار در شلوغی نمایشگاه به نوید زنگ زدم و موبایلش آنتن نمی داد. آخر جلوی مترو گوشی اش زنگ خورد و پسر خنگ بازی در می آورد و پیدایم نمی کرد. با بچه های چــ ــوکـ ـا آمده بود و من یک لحظه فکر کردم که چقدر دلتنگ دوران دانشجویی ام شده ام. فکر کردم چقدر محیط ها متفاوت اند و من عادت کرده بودم که همیشه در مورد آدم ها با حسن نیت فکر کنم. همین طرز فکر، کار دست آدم می دهد. یک دفعه می بینی که جیبت خالی شده، یا به کمدت دستبرد زده اند و یا ....
مهم نیست. باید در برخی رفتارها، گاهی، تجدید نظر کرد.


***
الان که هنوز به سه هفته نرسیده دلم شمال می خواهد. دلم نمِ دریا و کاکایی های پر سر و صدای ساحل حسن رود را می خواهد که روز آخر با عجله ازشان خدا حافظی کردم.

۲ نظر:

نقطه چین ها . . . گفت...

ای بابا .. از دست این زینب کوماندوها .. تو پلیس مهربونی باش و لااقل اینو به بقیه هم یاد بده!.. راستی از شمال گفتی.. چقدر هوس شمال کردم.. :-)

یوسف

خشایار گفت...

نصرت ، خيلي خوب مي نويسي عزيزم