‏نمایش پست‌ها با برچسب تولد. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تولد. نمایش همه پست‌ها

۱۲ بهمن ۱۳۹۷

سی و سه

در تولد سی و سه سالگی ام اتفاق خاصی نیوفتاد. داشتم برای امتحان Industrial explosion protection می‌خوندم و چون حوصله کلی تبریک تولد نوشتن رو نداشتم گوشی‌ام رو خاموش کردم. ساعت یازده و نیم شب هم رفتم خوابیدم. فردا امتحانم رو دادم و برگشتم خونه و دیدم مارتین یه مافین برام خریده و روش شمع گذاشته. بعد از اون سی و سه سالم هم تموم شد.


۱۲ بهمن ۱۳۹۴

سی سالم هم تمام شد.

دیشب سی سالم شد. داشتم راخ ۳ را که تازگی کشف‌ش کرده‌ام گوش می‌کردم و رسیده بودم به آنجا در موومان اول که ضرباهنگ پیانو آنقدر هیجان می‌گیرد که هر بار می‌خواهم با گوش‌ کردن‌اش سرم را بکوبم به دیوار، که یکهو دیدم ساعت شده یازده و نیم شب. ۳۱ ژانویه بود و پنجره اتاق باز بود و باد ملایمی می‌آمد داخل. ناگهان تنم لرزید. سی دقیقه مانده بود به تمام شدن سی سالگی.

نه، این برف را دیگر سرِ باز ایستادن نیست - یا - در آستانه‌ی سی سالگی

در آستانه‌ی بیست و نُه سالگی‌ام

۱۲ بهمن ۱۳۹۳

نه، این برف را دیگر سرِ باز ایستادن نیست - یا - در آستانه‌ی سی سالگی


رگبار برفی که دیروز اتفاقن خیلی زود هم ایستاد


بیست و نُه سالم هم تمام شد. چه زود. به اردل می‌گفتم که این سن بیست و نُه سالگی آنقدر منحوس بوده که دوست دارم همین الان بپرم به سی و پنج و از تمام ترکش‌های بیست و نُه و سال‌های بعدش هم خلاص بشوم. ولی خب امکان‌پذیر نیست متاسفانه.



۱۲ بهمن ۱۳۹۲

در آستانه‌ی 29 سالگی‌ام



28‌ سالگی‌ام پُر شد. می‌بینید زمان چه زود می‌گذرد؟ روزهای حوالی تولدم، سال اولی که آمده بودم توی این وبلاگ، رشت بودم در انتظار اعزام به خدمت و 24‌ سالم تمام شده بود. سال دوّم روز تولدم را رژه می‌رفتم و یازده ماه خدمت کرده بودم. سال سوّم برف باریده بود،‌ مصاحبه‌ی ویزایم بود توی سفارت آلمان و منتظر خروج از ایران بودم. سال چهارم دیگر ایران نبودم. توی خانه‌ام توی خیابان آم‌کروکنتور دوستانم سورپرایزم کرده بودند با جشن تولد و یک خروار آدم یکهو ریختند خانه بزن و بکوب. و الان سال پنجم رسیده. توی کتابخانه می‌چپم با دوستای استریت بهتر از آب روان و برای امتحان‌ها می‌خوانم.

۱۲ بهمن ۱۳۸۹

25 ساله شدم.

رژه می رویم. هوا سرد است و دستانم یخ زده اند. امام آمده و ما تمرین می‌ کنیم که برای رژه 22 بهمن آماده باشیم. روز تولدم در میدان صبحگاه ستاد رژه می‌رویم. پوتین‌های سربازی انگشتان پا را می‌زنند، با هر پا که تا زاویه صد درجه جلوی فرمانده ستاد بالا می‌رود کون آدم جر می‌خورد، نگاه‌ها دریده به ناخدای بی‌خدا، اخم دشمن‌ شکن، طبل بزرگ زیر پای چپ، قدم رو،‌ یگان به یگان، هر یگان به مسافت یک نماینده، یگان نخست، رزم نوازان، دادام دام دادام دام دادام دام دام دام دام دام.

پدرسگ‌ها


سه شنبه یخ بسته تهران
12 بهمن 89

۱۳ بهمن ۱۳۸۸

در آستانه 25 سالگی ام

زمان منتظر نمی ماند و من در یک کافی نت نشسته ام که صاحبش عوض شده. قبلی، مرد خوبی بود، - خیلی خیلی قابل اعتماد -. مثل آن عوضی هایی نبود که می نشینند و تمام کارهایی که آدم می کند را مونیتور می کنند، خواه برای تفریح یا رذالت، (فرقی هم مگر دارد؟)، چرا کمی فرق دارد.
امروز کمی عجیب بود، از روزهایی بود که حس خاصی می گیرد آدم را ، صبح نفهمیدم چه ام بود. رفتم سراغ کیفم و کمدم. واقعن لازم بود.... نوشته هایم را جدا کردم، چیزهایی که کسی دلم نمی خواست بخواندش و حتی خودم! چیز خاصی نبود. دلتنگی هایم بود، ارزش ادبی چندانی هم نداشت. شاید بیشتر از 3 سال همه را انبار کرده بودم و این آخرها جرات نداشتم نگاهشان بیندازم، جمع کردمشان. رفتم بیرون و همه شان را ریختم داخل سطل زبانه شهرداری.
***
بیرون که رفتم، داشت باد گرم می وزید. از آن بادهایی که یک دفعه در فصل زمستان از سمت جنوب غرب و جنوب می وزد  -  چه می شود که اینقدر گرم است اش مفصل است، اگر حوصله دارید، اینجا نوشته -. به این هوای گرم و خشک حساسیت تنفسی دارم. البته زیاد طول نمی کشد، از صبح شروع می شود و تا حدود شب و گاهی هم تا نیمه شب ادامه دارد و ناگهان در انتهای کار اش رطوبت هوا بالا می رود و دما بین 10 تا 15 درجه افت می کند. جهت باد هم می شود شمال شرق تا شمال غرب. کلاً پدیده جالبی است. پدیده های جوی در هر صورت جالب اند. امروز هم همینطور است. آسمان آبی پر رنگ است و یک ابر با لبه خیلی صاف در جهت غرب دیده می شود.  وقتی می بینی که یک ابر این شکلی است معنی اش این است که آن بالا ها دارد باد خیلی شدیدی می وزد.

***
امروز، وارد یک سال دیگر از عمرم شدم.  حس خوبی دارم. همین...
دوشنبه ی آبی، 12 بهمن 88