آگوستئوم، دانشگاه لایپزیگ
نیلوفر میگفت آدم هر کسی را در زندگیاش حداقل دوبار میبیند. و البته درست هم میگفت.
بیشتر از دو سال پیش پاول را دیده بودم در همان لایپزیگ. یک ماه همدیگر را دیدیم و یکهو غیبش زد. انگار که هیچوقت بدنیا نیامده، در این شهر کوچک آب شد و رفت توی زمین. هیچوقت دیگر ندیدمش. گاهی هر روز میرفتم جلوی آگوستئوم که در واقع دانشگاه شهر است -همانجا که بار اول همدیگر را دیدیم - مینشستم و آدمها را نگاه میکردم که شاید ببینمش. هیچ وقت پیدایش نشد.
دیروز، بعد از دو سال و سه ماه بدون اینکه به یاد پاول باشم نشسته بودم در همان محوطه و سیگار میکشیدم و آدمها را نگاه میکردم. در هپروت بودم و داشتم پسری را چشمچرانی میکردم که با فاصله حدود بیست متری از من ایستاده بود، پالتوی سیاه بلندی با شلوار جین تنگ سیاهی تنش بود و موهای بلوندی داشت. پشتش به من بود و داشت با دختری حرف میزد. چند دقیقه بعد دختر رفت و پسر به سمت من برگشت. یکهو یخام زد. خودش بود، پاول.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر