۱۹ تیر ۱۳۹۰

حکایتی در باب روزهای آخر خدمت



ماهها بود هوس کلروفیل و زیبایی کرده بودم. می دانید، آدم خدمت اش که به پایان می رسد از خود می پرسد خب: حالا که چی؟ و من مثل ناخدای کشتی ای شکسته ام که در اقیانوس اطلس شمالی با یک تکه آیسبرگ جدا افتاده از وطن برخورد کرد و تکه تکه شد و بعد خودم را سوار بر چوبی به ساحل رساندم - با هزار امید و آرزو - و البته قضیه فیلم هندی نمی شود چون تمام امیدهایم با دیدن خانه ای و خانواده ای که ازش چیزی نمانده برباد رفته، می روم زیر پل کالج خودفروشی کنم و یا می روم خودم را از پلِ میدانِ رسالت پرت می کنم پایین.

پ.ن: عزیزم در مَثَل مناقشه نیست. حرص نخور پلیز.

عکس بالا: رشت، جاده ی فرعی سنگر - سیاهکل، یکی دو ساعت پیش

۱۲ بهمن ۱۳۸۹

25 ساله شدم.

رژه می رویم. هوا سرد است و دستانم یخ زده اند. امام آمده و ما تمرین می‌ کنیم که برای رژه 22 بهمن آماده باشیم. روز تولدم در میدان صبحگاه ستاد رژه می‌رویم. پوتین‌های سربازی انگشتان پا را می‌زنند، با هر پا که تا زاویه صد درجه جلوی فرمانده ستاد بالا می‌رود کون آدم جر می‌خورد، نگاه‌ها دریده به ناخدای بی‌خدا، اخم دشمن‌ شکن، طبل بزرگ زیر پای چپ، قدم رو،‌ یگان به یگان، هر یگان به مسافت یک نماینده، یگان نخست، رزم نوازان، دادام دام دادام دام دادام دام دام دام دام دام.

پدرسگ‌ها


سه شنبه یخ بسته تهران
12 بهمن 89

۲۵ دی ۱۳۸۹

اندكي در باب پست اخير

من آدم ضعيفي هستم، خودم خوب اين را مي دانم و در اين راستا زندگي ام را طوري شكل داده ام كه جايي اش نلنگد. حركات متهورانه در زندگي ام انجام ندادم. هيچگاه شگفتي ساز نشدم. دوستان زيادي نداشتم (واقعيت) و نتوانستم چندان به كسي دل ببندم (با ديدِ مهندسي). تحصيل كردم و فكر مي كردم چه گهي مي شوم و هيچ گهي نشدم. دو سال پشت سر هم كنكور فوق ليسانس دادم (سال اول خب، آزمايشي بود، يعني براي سال بعدش هنوز واحد درسيِ ليسانس را داشتم)، هر دو سال يك رتبه آوردم و يك نمره. دقيقن يكسان و بدون اختلاف. احمقانه است، نه؟ خب از من بعيد نيست. ظهر اول خرداد 88 كارنامه ام را ديدم، نه خنديدم و نه گريه كردم. انتظارش را نداشتم ولي سر تكان دادم و فراموش كردم. سرباز شدم چند ماه بعد، (همين سربازي هم نتيجه ضعفم براي پيش بيني و ساختن آينده بود، يك چيزي توي مايه هاي اينكه حالا هفده ماه بگذرد تا بعد يك غلطي مي كنم) تا الان.

اينها را گفتم تا بگويم من نه چه گوارا هستم، نه مجيد توكلي، نه بهاره هدايت و ... . من همين گهي هستم كه دارم اين چرندياتي كه شما با خواندنش وقتتان را تلف مي كنيد مي نويسم. اما يك جاهايي آدم دردش مي گيرد واقعن. مثل همين وبلاگ كه خير سرم محيط امن براي اين است كه هر خذعبلي بخواهم تفت بدهم و هر فحشي كه مي خواهم به زبان بياورم تويش مي نويسم. حالا اينكه بيايند و ردّش را بگيرند - كه مي دانم بعضي ها را مي گيرند - و ببينند از كدام سوراخ توي اردبيل يا تهران يا علي آباد كتول در مي آيد، به من ربطي ندارد. بيايند و زحمت بكشند و البته قبلش ببينند ارزش دارد كه من را متهم كنند به اقدام عليه امنيت ملي و طبق مواد فلان و فلان قانون مجازات اسلامي مجازات كنند*. ببينيد دوستان تا آن روز اينجا حريم امن من است و مي توانم رويش هر چه دلم مي خواهد و توي دلم سنگيني مي كند بنويسم.

* نقل به مضمون

۲ دی ۱۳۸۹

با کتک هم نمی توانید ازم اعتراف بکشید

زمستان آمد. به همین سادگی و من دیروز ده ماه خدمت ام تمام شد. هفت ماه دیگر مانده که گذراندنش چندان مشکل نیست. زمستان خوبی اش این است که زود تمام می شود و بی هیچ چشمداشتی. بهار هم هر چقدر مزخرف باشد فقط سه ماه است و اول تیر می روم مرخصی پایان دوره و بعدش هم من می مانم و کارت پایان خدمت ام با یک عکس با نگاه دریده ی نظامی رویش.
می گذرد آقا، می گذرد.

***

۲۰ آذر ۱۳۸۹

برف

من زندگی ام را از چالوس شروع کردم. انبوه درختهای کاجی را به یاد می آورم در دو طرف جاده ی چالوس به نوشهر که الان جایش را بلواری زشت و کثیف گرفته. آنجا را پالوجده می گفتند و سالهای قبل از هفتاد و پنج که بولدوزرها بیایند و با اره برقی و غلتک به جان آن منظره رویایی بیفتند، من بچگی ام شکل می گرفت. یک شب آخرهای آذر 72 را خوب به یاد دارم. از صبح اش باران می بارید و شام داشتیم آبگوشت می خوردیم. من از آبگوشت خوشم نمی‌آمدم و و به غذای مادرم ایراد می‌گرفتم. برق قطع شد. پدر رفت سراغ چراغ نفتی و ما و مادر آمدیم لب پنجره که ببینیم جاهای دیگر برق دارند یا نه. مادر پدر را صدا کرد و به گیلکی گفت ورف برستندره یعنی دارد برف می بارد و ما خوشحال شدیم. ۲ روز تمام برف بارید. آن روزها در فقرمان همه خوشحال بودیم. بویِ بخاری نفتیِ الکترولوکسِ آن روزها که نفت چکان اش ایراد داشت و دوده از هواکش اش بیرون می ریخت هنوز در دماغم است.

***
تهران، 20 آذری که اصلن شبیه به آذر نسیت.