آلپاشپیتزه (Alpsptize)٬ اندکی پیش از طلوع خورشید
میدانید٬ آن روزی که داشتیم میرفتیم برای کار اپلای کنیم٬ دوست استریتام مهری بهم گفت که فلانی٬ دهنت صاف میشود٬ چون این کار "یدی" است٬ یعنی حمالی است. من گفتم آدمی که خدمت رفته از این چیزها باکی ندارد. بله٬ خدمت خیلی مهم است. حالا یک مارتین هم اینجا سرکارگر است و در نگاه اوّل٬ ظاهراً خیلی هم پسر گوگولی و مامانیای بود. ما روز اول این مارتین جان را وقتی دیدیم که داشت زور میزد اسم ما را تلفظ کند و ما همان موقع مقدار متنابهی باهاش لاس زدیم. از قضا دیروز داشت برای کارگرها خط و نشان میکشید که این کار را بکنید و آن کار را نکنید - به زبان ترش مزهی آلمانی -٬ بعدش ما هم که از حرفهایش چیزی نمیفهمیدیم! داشتیم با مهری خانوم حرفهای خالهزنکی در مورد هیکل و تیپ و بازوهای خوشمزهی مارتین جان - همان مارتین خان - میزدیم٬ ناگهان دیدیم حضرت آقا رو کرده به ما یک حرفهایی میزند. بعدها کاشف به عمل آمد که به ما میگوید وقتی یکی دارد حرف میزند تو باید خفهشوی٬ یا چیزی در این مایهها... مهم نیست. ما بعد از اتمام سخنرانی مارتین جان (مارتین خان) رو کردیم به مهری و گفتیم مگر این حضرت لعبتوالا در زندگیاش چه غلطی کرده که اینقدر ادعایش میشود؟ ژ3 چهار کیلو و پانصد گرمی درب و داغان ارتش ایران را توی گازوییل باز و بسته کرده؟ قدمآهسته رفته که خشتکاش جر بخورد؟ اصلن سناش قد میدهد که از این غلطها بکند؟ فوقش 24 سالاش باشد. جای بچهی من است. این شد که عشق ما به مارتین جان (مارتین خان) بطور ناگهانی تبدیل شد به نفرت و برای همینست که میگویند بین عشق و نفرت فاصلهای نیست. و این بود انشای امروز ما!