۱۷ فروردین ۱۳۹۱

آنجا مدت ها بود که وطن نبود

24 ساعت قبل - 8 فروردین


بیست و چهار ساعت آخر، از آنجا اهمیت دارد که آدم درک می کند قبل از مرگش ممکن است چه فکرهایی بکند. رفتن، رفتن است. فرقی ندارد. روز آخرِ دوره ی نکبتِ آموزشی ام در بندر انزلی، رفته بودم به تماشای دریا. نیم ساعت نشستم و به موج ها و دریای طوفانی خیره شدم. موج پر سر و صدا می آمد و می خورد به صخره های کوتاهی شبیه به موج شکن که پشتِ آشپزخانه بود و در حقیقت پاتوق بود. پاتوقِ موادی ها. پاتوقِ مالاندن همدیگر. خُب، ما افسرهای وظیفه ی آینده ی این مملکتِ نکبت بودیم و از این کارهای بد نمی کردیم. امّا دانش آموزها - همانهایی که بعدها می آیند و گروهبان کادرِ ارتش می شوند -، از این کارهای بد می کردند. کارهای بد. بد بودن از نظر ما؟ (ارواح عمّه ام). قاعدتاً ما لیسانس وظیفه ها، همه بچه مثبت بودیم و مثل دسته ی گل می آمدیم و می رفتیم و خلاف سنگین مان سیگار کشیدن لب ساحل بود، آوردن گوشی داخل گروهان بود. زیر تشک ابری ام در پادگان آموزشی، روی چوبِ تخت، بزرگ حک کرده بودم: "در این مکان یک همجنسگرا در بستری از مرگ آرمیده است".

***
بستر از مرگ نبود، از آن تشک های اعصاب خرد کنی بود که کمرت درد می گیرد وقتی مدت طولانی رویش می خوابی. زندگی ما هم به همین سادگی، مضحک (بخوانید مسخره) بود.

***
یک هفته بعد - 15 فروردین


رادیو فردا را گرفته ام، می گوید ساعت 2 بامداد به وقت تهران. بیرون باران می بارد، می بارد، می بارد... باد می وزد، طوفان در می رسد، زخم های من می فسرد. کدام زخم؟ می روم توی خیابانها و زل می زنم به مردمی که رد می شوند، مردمی که فارغ از دلهره ی نگاه دیگران در گوشه ای - ایستاده - عشق بازی می کنند، مردمی که سگ شان را به دنبال خود می کشند، مردمی که پشت چراغ قرمز اند.
اینجا وطن است؟

***

16 فروردین


9 صبح
دستبد رنگین کمانی را در مچ ام انداخته ام که سال گذشته دوستی به من داد. می روم بیرون و خیابان متر می کنم. خیابان ها گشادند و پر از درخت، پر از ساختمان های کلاسیک و کلیساهایی که نمای شان سیاه شده بعد از دهه ها، (شایدم قرن ها - چه می دانم!). توریست ها ایستاده بودند جلوی یک ساختمان که رنگ آمیزی عجیب و غریب داشت و ازش عکس می گرفتند. چیز چشمگیری تویش نبود، ولی خب لابد نما اش پست مدرن بود!

11 ظهر
کلّی عکس می گیرم و برای پدرم ایمیل می زنم و عکسها را می فرستم، او هم حتماً عینک می زند و چشمش را ریز می کند و موقع دیدن می گوید به به! اروپا!

***
وقتی داشتم می رفتم، آفتاب هنوز طلوع نکرده بود و دماوند را از پشت گرد و غبار می شد رصد کرد. پیش خودم گفتم: شاید اینجا دیگر وطن نباشد.

هیچ نظری موجود نیست: