۲۹ شهریور ۱۳۹۷

با چشمان بیدار خواب می‌بینم

ساعت یازده شب بیستم سپتامبر لخت دراز کشیده‌ام زیر پتو و به رادیو گوش می‌کنم که قطعه‌ای گذاشته از شوستاکوویچ. موسیقی کلاسیک رهایی بخش‌ست. هر جایی می‌شود فرار کرد و به رادیو پناه برد که برایت پلی‌لیستی جور کرده که از شنیدنش لذت ببری. نمی‌دانم چکار کنم. پتو را می‌چرخانم به سمتی که هنوز داغ نشده و با نور صفحه‌ی گوشی‌ام سایه‌هایی روی سقف اتاقم درست می‌کنم و کیفور می‌شوم. یادم افتاده دو سال پیش در همان لایپزیگ هم‌خانه‌ای داشتم که اهل کشور لیتوانی بود. دختر بیچاره هر شب حداقل یک بطری شراب می‌نوشید و بعد که غم‌باد می‌گرفت دستش را می‌گذاشت زیر چانه‌اش و می‌گفت فلانی، چکار کنیم؟ سوالی کلیدی می‌پرسید. چکار کنیم؟ دختر لیتوانیایی غمناک بود. دختر خوبی بود؛ از قضا قیافه‌ی خوبی هم داشت و یک‌بار بهم گفت از زمانه‌ شاکی است که چرا پسری نیست که بخواهد باهاش بخوابد. بهش گفته بودم لیوا - اسمش بود لیوا - باید اعتماد به نفس‌ات را زیاد کنی. در دو ماهی که هم‌خانه‌اش بودم با سه تا پسر خوابیدم. احتمالاً از نظر گی‌ها عدد زیادی نیست، به هر حال برای من که باید از بوق سگ تا تاریکی زودرس عصرهای ماه دسامبر آلمان کار می‌کردم و وقتی می‌رسیدم خانه هوا آنقدر تاریک شده بود که کاری جز لش کردن در تخت‌ ازم بر نمی‌آمد، عدد بزرگی بود. اما لیوا همچنان که شهوت‌اش غلیان می‌کرد با کسی نمی‌خوابید. عوض‌اش شراب می‌خورد و دستش را زیر چانه‌اش می‌گذاشت و فکر می‌کرد که چکار کند. 
امشب همچنان که در تختم خوابیده بودم و داشتم سایه‌های سگ و غاز با نور گوشی‌ام درست می‌کردم به این فکر کردم که چقدر زمان گذشته و با چند نفر خوابیدم. این عدد احتمالاً در این مرحله‌ از زندگی‌ام اهمیت‌اش را از دست داده. سن که بالای سی می‌رود خیلی چیزها تغییر می‌کند. روزهای آخری که سن‌ام داشت به سی می‌رسید یکی را سر کار دیده بودم که چهل و خرده‌ای بود. پرسیده بود چند سال دارم و گفته بودم بیست و نُه سال‌ام است و بطور وحشتناکی دارم به سی می‌رسم. گفته بود نگران نباش چون وقتی به چهل می‌رسی دوباره متولد شده‌ای. 
مدت‌های طولانی در دوره‌ٔ نوجوانی و اولین نیمه‌ٔ دههٔ بیستم زندگی‌، تصورم این بود که یک روزی خودم را خواهم کشت. راهش را نمی‌دانستم؛ از درد کشیدن می‌ترسیدم، ولی تصور مرگ برایم حسی همانند داروی آرام‌بخش داشت که با فکرش راحت‌تر به خواب می‌رفتم. سال‌هاست که تصور مرگ از ذهنم بیرون رفته و جای فکر مخدر مرگ را روزمرگی ملسی گرفته که حاضر نیستم ازش بیرون بروم. نه اینکه بخواهم جایی بنشینم، در واقع زندگی ساده‌تر از آن بوده که تصور مردن هم الان بخواهد تاثیری روی ذهنم داشته باشد. امروز به هم‌خانه‌ام مارتین می‌گفتم - در مورد مارتین یک روزی مفصل خواهم نوشت - که شاید دیگر نخواهم مرگ را انتظار بکشم، شاید تخدیر آرامش‌بخش مرگ جایش را به لذت آزمودن قدم بعدی در زندگی داده.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

منتظرم تا از مارتین بنویسی برامون :)