از وقتی آمدم توئیتر، همان چشمه باریک وبلاگنویسیام هم خشکید. دو هفته پیش وقتی توی ماشین بین گروزنی و ولادیقفقاز بودم و داشتم به حرفهای پسرهی گی چچنی در هورنت که شب قبلش با هم چت کرده بودیم فکر میکردم، یادم افتاد که وبلاگی هم داشتم. به پسره میگفتم که گیهای ایران هر چه نکرده باشند حداقل در فضای آنلاین خوب خودنمایی میکنند. طرف اصرار میکرد که تو شرایط را نمیفهمی و اوضاع چچن بدتر از این حرفهاست و منتظریم که بمیریم یک روزی. حرفهاش تاسفبار بود. حقیقتش رو بخواین دلم هم براش سوخت. نه اینکه گی ایرانی طبقه متوسط شهرنشین توئیترباز بالاخره یک جایی را در زندگیش پیدا کرده که اوضاعی بدتر از کشور خودش دارد، چون راستش را بخواهید حجاب اسلامی در چچن اجباری نیست و میشود آبجو بین ساعات ۸ تا ۱۰ صبح خرید و البته درست است که رمضان قدیروف الدنگ با پررویی پیکسل پرچم داعش را روی پالتوی سیاهش وصل میکند، ولی مشکل اصلی اینجاست جامعهی چچن آنقدرها هم نمیداند در آنطرف مرزهایش چه میگذرد و جامعهای هم که بدبختیهایش را نشناسد دیر یا زود سقوط میکند. پسرهی گی در هورنت بعد از حدود یک ساعت صحبت از دستم عصبانی شد و گفت که هیچ علاقهای ندارد در مورد سیاست صحبت کند چون موضوعی داخلیست و خارجیها در مورد چیزی که نمیدانند نباید حرف بزنند و بهتر است شات د فاک آپ.
روز بعد که از گروزنی بیرون آمدم و توی مارشروتکا به سمت ولادیقفقاز بودم، فکر کردم که دوباره بعداً بر میگردم گروزنی و روزهای بیشتری را آنجا سپری میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر