۵ شهریور ۱۴۰۱

شاید من هم یک زمانی...

داشتم می‌خوندم که یکی توی توئیتر نوشته بود عروسی گیلانی‌ها چقدر خوبه و فلان. در سلسله فکر‌هام عروسی برادرم رو یادم افتاد، بعد مادرم رو در اون عروسی با لباس آبی‌اش یاد آوردم و بدتر از همه یکهو صداش در گوشم پیچید که "می‌تونی اون دکمه بالایی رو برام ببندی؟". خودش بود. توی اون عروسی براش بسته بودم. ولی الان صدا همونقدر بعد از ۴ سال نزدیک و واضح بود.

نمی‌دونم تا کی باید بار این غم رو به دوش بکشم.

هیچ نظری موجود نیست: