اسمش بود الکساندر و معلم زبانم بود.
در واقع روز اول کلاس زبانم که دیدمش از قشنگی صورتش زبانم بند آمد. آخر کلاس بهش گفتم آقا من کجا دیدمت؟ توی دانشگاه دیدمت؟ فلان جا زیاد پارتی میری؟ نکنه توی خوابم دیدمت؟ سیگنالی نفرستاد و منم گفتم حتمن به آدم اشتباهی برخوردم و گیدارم خراب شده. البته گیدار من در اکثریت مواقع خوب کار میکرد، حتی در مورد لیون (شما مخاطب فرضی این وبلاگ باید بدانید که لیون را من سالها پیش دیده بودم و هنوزم که هنوزه باهاش هر از گاهی میخوابم) هم آنقدر خوب کار کرده بود که آندریا که کمی بعد دوست دختر مارتین شد همان شب کذایی بهم گفته بود فلانی، تو یک طوری با آدمها لاس میزنی که بجای لاس بهتره بهشون بگی فلانی بیا بریم بکنیم. ولی در مورد الکساندر از آنجایی که در کلاس خیلی عصا قورت داده بود فکر کردم شاید اشتباه کرده باشم. مدتی گذشت تا یک روز در پلنت رومیو دیدمش و بهش پیامی دادم که فلانی، من باهات لاس زدم و سیگنالی نفرستادی. چقدر یوبسی. حالا اینها به کنار، ماههاست که با الکساندر دوستم. نه اینکه همدیگر را بکنیم، چرا که آدمها لزومن احتیاج ندارن به کردن همدیگر. ولی با هم دوستیم و زندگی خوش و خرم میگذرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر