۱۹ تیر ۱۳۹۷

بیایید به بدبختی‌هایمان فکر کنیم.

چند ماه پیش با خوان (Juan) توی اینستاگرام حرف می‌زدم. یک ویدئوی رقص ایرانی برایش فرستاده بودم و نوشته بودم ایرانی‌ها اینطور می‌رقصند. با ایموجی چشمک و خنده جواب داد که مگر رقص در ایران ممنوع نیست؟ آن موقع که هیجان وطن‌دوستی‌ و رگ غیرتم به جوش آمده بود طوری توی پر اش زدم که تا سه روز ازم معذرت می‌خواست. 
دیروز بعد از جریان دستگیری و اعتراف گرفتن از دختر رقاص،‌ یادش افتادم. او دیگر اینجا نیست، وگرنه همینجا می‌گرفتم و دستش را می‌بوسیدم که بله ما ملتی هستیم به غایت بدبخت و فلکزده، درمانده و غمگین که چهار دهه‌ست اساسی‌ترین حقوق‌مان که در بدترین و دیکتاتوری‌ترین جوامع دنیا حتی کسی به حق بودنش هم فکر نمی‌کند را از ما دریغ کرده‌اند.

۵ تیر ۱۳۹۷

بسیار سفر باید



رفتم بلغارستان و ترکیه و گرجستان و آذربایجان و ایران و اتریش و مجارستان. بعدش فهمیدم هیچ‌جا غیر از آلمان نمی‌تونم زندگی کنم. نه اینکه بخوام فکر کنم وطنمه یا چی، در واقع همیشه در ذهنم ریدم به مفهوم وطن. بیشتر از این بابت که اونقدر زندگی مثل آب روان جریان داره که آدم فکر نمی‌کنه قراره یه جای زندگی‌اش بلنگه.


پ.ن: دوستانی از کانادا گفتن که اونجا بهتره.

۱ فروردین ۱۳۹۷

سال نو شده ای بی خبران

۲۹ اسفند دانشگاه بودم. عصر زنگ زدم به خوان که وقتی میای با خودت آبجو بیار. لحظه تحویل سال داشتم از پله‌ها می‌رفتم پایین. بعدش با فرهاد رفتیم خرید کردیم برای سبزی کوکو که قرار بود شب درست کنم. الکس نیامد چون گفت گزارشش رو تمام نکرده. شش سال گذشته و نوروز شده یک روزی از همین مهمانی‌های شام که همیشه در خانه‌مان به راهست. یک روزی مثل تمام این روزها.

۱۸ اسفند ۱۳۹۶

آدم هر کسی را در زندگیش حداقل دوبار می‌بیند


آگوستئوم، دانشگاه لایپزیگ


نیلوفر می‌گفت آدم هر کسی را در زندگی‌اش حداقل دوبار می‌بیند. و البته درست هم می‌گفت.

بیشتر از دو سال پیش پاول را دیده بودم در همان لایپزیگ. یک ماه همدیگر را دیدیم و یکهو غیبش زد. انگار که هیچوقت بدنیا نیامده،‌ در این شهر کوچک آب شد و رفت توی زمین. هیچوقت دیگر ندیدمش. گاهی هر روز می‌رفتم جلوی  آگوستئوم که در واقع دانشگاه شهر است -همانجا که بار اول همدیگر را دیدیم - می‌نشستم و آدم‌ها را نگاه می‌کردم که شاید ببینمش. هیچ وقت پیدایش نشد. 
دیروز،‌ بعد از دو سال و سه ماه بدون اینکه به یاد پاول باشم نشسته بودم در همان محوطه و سیگار می‌کشیدم و آدم‌ها را نگاه می‌کردم. در هپروت بودم و داشتم پسری را چشم‌چرانی می‌کردم که با فاصله حدود بیست متری از من ایستاده بود، پالتوی سیاه بلندی با شلوار جین تنگ سیاهی تنش بود و موهای بلوندی داشت. پشتش به من بود و داشت با دختری حرف می‌زد. چند دقیقه بعد دختر رفت و پسر به سمت من برگشت. یکهو یخ‌ام زد. خودش بود، پاول.