کارولیس رو روز ۵ نوامبر ۲۰۲۳ در کوستا دل سیلنسیو دیدم. جنوب جزیره تنریفا. یک شبی بهم توی گرایندر پیام داد که من با دوستام در یک بار مزخرف نشستیم به اسم دلار بار و آبجو میخوریم. میخوای بیای؟ ۴۸ ساعت بعد احساس کردم بعد از ۹ سال و هفت ماه دوباره عاشق شدم. سه ماه از اون روز گذشته و حس میکنم میخوام زندگیم رو باهاش گسترش بدم.
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
۱۵ آبان ۱۴۰۲
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
ه
اسمش رو بهم نگفت. ولی گفت به اسم گرایندرش، هوگو صداش کنم. گفتم تصمیم با خودمه که فکر کنم ویکتور هوگو یا هوگو چاوز باشی.
۵ شهریور ۱۴۰۱
شاید من هم یک زمانی...
داشتم میخوندم که یکی توی توئیتر نوشته بود عروسی گیلانیها چقدر خوبه و فلان. در سلسله فکرهام عروسی برادرم رو یادم افتاد، بعد مادرم رو در اون عروسی با لباس آبیاش یاد آوردم و بدتر از همه یکهو صداش در گوشم پیچید که "میتونی اون دکمه بالایی رو برام ببندی؟". خودش بود. توی اون عروسی براش بسته بودم. ولی الان صدا همونقدر بعد از ۴ سال نزدیک و واضح بود.
نمیدونم تا کی باید بار این غم رو به دوش بکشم.
۱۸ مرداد ۱۴۰۱
آدمها لزومن احتیاجی ندارند همیشه همدیگر را بکنند.
اسمش بود الکساندر و معلم زبانم بود.
در واقع روز اول کلاس زبانم که دیدمش از قشنگی صورتش زبانم بند آمد. آخر کلاس بهش گفتم آقا من کجا دیدمت؟ توی دانشگاه دیدمت؟ فلان جا زیاد پارتی میری؟ نکنه توی خوابم دیدمت؟ سیگنالی نفرستاد و منم گفتم حتمن به آدم اشتباهی برخوردم و گیدارم خراب شده. البته گیدار من در اکثریت مواقع خوب کار میکرد، حتی در مورد لیون (شما مخاطب فرضی این وبلاگ باید بدانید که لیون را من سالها پیش دیده بودم و هنوزم که هنوزه باهاش هر از گاهی میخوابم) هم آنقدر خوب کار کرده بود که آندریا که کمی بعد دوست دختر مارتین شد همان شب کذایی بهم گفته بود فلانی، تو یک طوری با آدمها لاس میزنی که بجای لاس بهتره بهشون بگی فلانی بیا بریم بکنیم. ولی در مورد الکساندر از آنجایی که در کلاس خیلی عصا قورت داده بود فکر کردم شاید اشتباه کرده باشم. مدتی گذشت تا یک روز در پلنت رومیو دیدمش و بهش پیامی دادم که فلانی، من باهات لاس زدم و سیگنالی نفرستادی. چقدر یوبسی. حالا اینها به کنار، ماههاست که با الکساندر دوستم. نه اینکه همدیگر را بکنیم، چرا که آدمها لزومن احتیاج ندارن به کردن همدیگر. ولی با هم دوستیم و زندگی خوش و خرم میگذرد
۱۳ مرداد ۱۴۰۱
۲۷ آذر ۱۳۹۹
خارش
احساس میکنم قرارست اتفاقهایی بیوفتد. در واقع هر وقت اینطور خارشی به تنم میافتد میفهمم قرارست چیزی بشود. خارشاش طوری است که از مغزم شروع میشود و از نخاع عبور میکند و به قلبم میرسد. قلبم یکهو شروع میکند به تند تند تپیدن در هر موقعیتی که باشم. به این مرحله که میرسد، متوجه میشوم که ضربان قلبم بالا رفته. همزمان سیگنال دیگری به مغرم میرسد که میگوید باید نگران باشی. ما در واقع همیشه باید نگران باشیم، ولی من مهارت بالایی در ریلکس بودن دارم. حالا این سیگنالها که میروند و میآیند من گوشهای میایستم و تماشا میکنم که چه خبر است. ایشالا که ختم به خیر شود.