۲ دی ۱۳۸۹

با کتک هم نمی توانید ازم اعتراف بکشید

زمستان آمد. به همین سادگی و من دیروز ده ماه خدمت ام تمام شد. هفت ماه دیگر مانده که گذراندنش چندان مشکل نیست. زمستان خوبی اش این است که زود تمام می شود و بی هیچ چشمداشتی. بهار هم هر چقدر مزخرف باشد فقط سه ماه است و اول تیر می روم مرخصی پایان دوره و بعدش هم من می مانم و کارت پایان خدمت ام با یک عکس با نگاه دریده ی نظامی رویش.
می گذرد آقا، می گذرد.

***

۲۰ آذر ۱۳۸۹

برف

من زندگی ام را از چالوس شروع کردم. انبوه درختهای کاجی را به یاد می آورم در دو طرف جاده ی چالوس به نوشهر که الان جایش را بلواری زشت و کثیف گرفته. آنجا را پالوجده می گفتند و سالهای قبل از هفتاد و پنج که بولدوزرها بیایند و با اره برقی و غلتک به جان آن منظره رویایی بیفتند، من بچگی ام شکل می گرفت. یک شب آخرهای آذر 72 را خوب به یاد دارم. از صبح اش باران می بارید و شام داشتیم آبگوشت می خوردیم. من از آبگوشت خوشم نمی‌آمدم و و به غذای مادرم ایراد می‌گرفتم. برق قطع شد. پدر رفت سراغ چراغ نفتی و ما و مادر آمدیم لب پنجره که ببینیم جاهای دیگر برق دارند یا نه. مادر پدر را صدا کرد و به گیلکی گفت ورف برستندره یعنی دارد برف می بارد و ما خوشحال شدیم. ۲ روز تمام برف بارید. آن روزها در فقرمان همه خوشحال بودیم. بویِ بخاری نفتیِ الکترولوکسِ آن روزها که نفت چکان اش ایراد داشت و دوده از هواکش اش بیرون می ریخت هنوز در دماغم است.

***
تهران، 20 آذری که اصلن شبیه به آذر نسیت.