۲۸ شهریور ۱۳۸۹

چرندیاتی حاصل از ورود به پاییز

آخر های شهریور مثل غروب جمعه می ماند. یک جورایی - بطور نوستالژیکی - سرشار است از افسردگی ای دلچسب، بعدش دوباره عادی می شود، خوب آقا جان، این نتیجه ی تغییر فصل است. توده های هوا این را می فهمند، من وقتی دماغ ام را - که کیپ شده - می کشم بالا، این را می فهمم. پرنده های مهاجر - که در این متروپولیس ازشان خبری نیست ولی اگر یک کمی ازش دور شوی شاید بتوانی غیر از کلاغ سیاه چند تایشان را ببینی - البته اگر بتوانی دور شوی، که من نمی توانم - - هم این را خوب می فهمند. شما با چشمانتان زندگی می کنید. شما ابر را می بینید و می گویید قرار است باران ببارد. ابر می آید، باد می زند و فردا صبح اش دوباره قبل از طلوع خورشید، دماوند - که دیگر خورشید با زاویه زیادی از جنوب اش طلوع می کند - از شونصد کیلومتری دیده می شود، خب این خوب است - صاف بودن هوا را می گویم ها. می دانی، من صبح ها کلی ذوق می کنم که می توانم آنتن فرستنده تلویزیون جمهوری ولایت فقیه را ببینم، کلی ذوق می کنم که هوا پاک است. شما این ها را نمی بینید، شما سرتان را می گیرید به سمت زیر پایتان و راه می روید، کار می کنید، آخر ماه که می شود تند می دوید طرف بانک که حقوق تان را بگیرید، می روید پسر بازی می کنید، نمی گویم این کارها بد است، ولی، خب معلوم است خیلی چیزها را وقت نمی کنید ببینید، بفهمید، ببویید. تغییر فصل را می گویم ها...

۲۰ شهریور ۱۳۸۹

رقص در باران

بعد از ظهر دیروز خواب بودم که باران شروع شد. الان هم دارد می بارد. امروز صبح رفتم بیرون که هم برای شب بلیت تهران را بگیرم - چون آخر تعطیلات است و من اصلاً خوش شانس نیستم - و هم باران بازی کنم.

رشت،  20 شهریور

۱۱ شهریور ۱۳۸۹

تصمیم کبری

دارم به کامینگ آوت ای به وسعت فرند های فیس بوک ام فکر می کنم.
***
عصر چهارشنبه ای تعطیل، 10 شهریور 89