۲۴ آبان ۱۳۹۰

قاعدتن تمام این گشاد شدنا تقصیر گودر بود

یک ماه دیگر هم گذشت و من چیزی ننوشتم. اشکالش کجاست؟ یکی بگوید من چرا باید بنویسم، از چه بنویسم؟ غر بزنم؟ خاطره بنویسم؟ 3 روز پیش وبلاگ ماهان قبلی رو پاک کردم. چون مادر محترم جدیدن با تکنولوژی وی پی ان آشنا شده اند و این موضوع اصلن خوب نیست. فیس بوک مان را که کنکاش کرده ولی چیزی نیافته، شکر خدا پرایویسی فیس بوک بد نیست. ولی وبلاگ کاربر نمی شناسد. باری ماهان2 را از بیخ و بن پاک کردم و نفس راحتی کشیدم (مثل نفس راحت بعد از پاک کردن ای میل هایم‏)‏. بله. زندگی پاک کردن هایش از پر کردن هایش لذت بخش تر است.. .

روزهایی مه آلود در این خراب آباد، 23 آبان

۵ مهر ۱۳۹۰

ما هم اجباراً به اینجا نقل مکان کردیم

می دانید، روزها زود می گذرند. دو ماه است که ننوشتم و حس می کردم شاید لازم باشد مدّتی نباشم. حس ام درست بود. الان اینجا هستم، و البته آدرسهای قبلی دیگر آپدیت نخواهند شد.

روزهای بارانی ابتدای پاییز

۱ مرداد ۱۳۹۰

خدمتم امروز تمام شد

خدمت تمام شد. داشتم می دویدم داخل پادگان که بیست امضای ستادی را بگیرم و شش امضای یگانی را. خیلی راه بود، فکر کنم امروز حدودن ده کیلومتر دویدم. آخر، ساعت حدود یک و نیم ظهر یک برگه دادند دستم و گفتند برو زندگی کن. برگه ی موقت بود. خودِ کارت تا سه ماهِ دیگر با پست می آید به خانه مان. کارت را عوض کرده اند. مثلن شده کارت هوشمند و شبیه کارت سوخت است. به این زودی ها هم انگار نمی آید. خب، ما ماندیم و یک برگه که رویش نوشته ناوباندوّم تفنگدار دریایی فلانی، خدمت فِرت!

شما نروید. ارزش ندارد. به هر طریق ممکن بپیچانید و نروید. اگر شد کسری بیاورید و بروید پی کارتان. یک زمانی بود که گردنم را شق می کردم و می گفتم من با شرافت خدمت می کنم. می گفتم من جلوی برد بسیج دبیرستان که می رسیدم اخ و تف می انداختم و خب، دانشگاهمان هم که بسیج نداشت. کُس می گفتم. بروید حالش را ببرید. اصلن یعنی چه خدمت. باور کنید تمام سیستم نظام را وظیفه ها می چرخانند. ما که نباشیم سیستم فلج می شود. نروید. معافیت بگیرید. کسری بیاورید و پرت کنید توی صورت نظامی هایی که مفت می خورند و مفت می خوابند. امروز ظهر رفته بودم به یگان خدمتی ام که مثلن خداحافظی کنم. خداحافظی رسید به داد و بیداد که من می گفتم وظیفه ام نبود هفته ای سه شب تا بوق سگ بمانم توی دبیرخانه و آنها می گفتند وظیفه ات بود چون افسر وظیفه بودی. تشکر که نکردند، منت هم گذاشتند. خداحافظی به جایی نرسید. قهر کردم و آمدم بیرون. اخم کردم و فحش دادم توی دلم. فحش دادم و دویدم تا از این دیوانه خانه فرار کنم. فرار کردم. دیگر نظامی نیستم.


خدمتم امروز تمام شد.


برای اینکه یادم بماند

تهران

شنبه ای خاکی

اول مرداد ماه 90



۱۹ تیر ۱۳۹۰

حکایتی در باب روزهای آخر خدمت



ماهها بود هوس کلروفیل و زیبایی کرده بودم. می دانید، آدم خدمت اش که به پایان می رسد از خود می پرسد خب: حالا که چی؟ و من مثل ناخدای کشتی ای شکسته ام که در اقیانوس اطلس شمالی با یک تکه آیسبرگ جدا افتاده از وطن برخورد کرد و تکه تکه شد و بعد خودم را سوار بر چوبی به ساحل رساندم - با هزار امید و آرزو - و البته قضیه فیلم هندی نمی شود چون تمام امیدهایم با دیدن خانه ای و خانواده ای که ازش چیزی نمانده برباد رفته، می روم زیر پل کالج خودفروشی کنم و یا می روم خودم را از پلِ میدانِ رسالت پرت می کنم پایین.

پ.ن: عزیزم در مَثَل مناقشه نیست. حرص نخور پلیز.

عکس بالا: رشت، جاده ی فرعی سنگر - سیاهکل، یکی دو ساعت پیش

۱۲ بهمن ۱۳۸۹

25 ساله شدم.

رژه می رویم. هوا سرد است و دستانم یخ زده اند. امام آمده و ما تمرین می‌ کنیم که برای رژه 22 بهمن آماده باشیم. روز تولدم در میدان صبحگاه ستاد رژه می‌رویم. پوتین‌های سربازی انگشتان پا را می‌زنند، با هر پا که تا زاویه صد درجه جلوی فرمانده ستاد بالا می‌رود کون آدم جر می‌خورد، نگاه‌ها دریده به ناخدای بی‌خدا، اخم دشمن‌ شکن، طبل بزرگ زیر پای چپ، قدم رو،‌ یگان به یگان، هر یگان به مسافت یک نماینده، یگان نخست، رزم نوازان، دادام دام دادام دام دادام دام دام دام دام دام.

پدرسگ‌ها


سه شنبه یخ بسته تهران
12 بهمن 89

۲۵ دی ۱۳۸۹

اندكي در باب پست اخير

من آدم ضعيفي هستم، خودم خوب اين را مي دانم و در اين راستا زندگي ام را طوري شكل داده ام كه جايي اش نلنگد. حركات متهورانه در زندگي ام انجام ندادم. هيچگاه شگفتي ساز نشدم. دوستان زيادي نداشتم (واقعيت) و نتوانستم چندان به كسي دل ببندم (با ديدِ مهندسي). تحصيل كردم و فكر مي كردم چه گهي مي شوم و هيچ گهي نشدم. دو سال پشت سر هم كنكور فوق ليسانس دادم (سال اول خب، آزمايشي بود، يعني براي سال بعدش هنوز واحد درسيِ ليسانس را داشتم)، هر دو سال يك رتبه آوردم و يك نمره. دقيقن يكسان و بدون اختلاف. احمقانه است، نه؟ خب از من بعيد نيست. ظهر اول خرداد 88 كارنامه ام را ديدم، نه خنديدم و نه گريه كردم. انتظارش را نداشتم ولي سر تكان دادم و فراموش كردم. سرباز شدم چند ماه بعد، (همين سربازي هم نتيجه ضعفم براي پيش بيني و ساختن آينده بود، يك چيزي توي مايه هاي اينكه حالا هفده ماه بگذرد تا بعد يك غلطي مي كنم) تا الان.

اينها را گفتم تا بگويم من نه چه گوارا هستم، نه مجيد توكلي، نه بهاره هدايت و ... . من همين گهي هستم كه دارم اين چرندياتي كه شما با خواندنش وقتتان را تلف مي كنيد مي نويسم. اما يك جاهايي آدم دردش مي گيرد واقعن. مثل همين وبلاگ كه خير سرم محيط امن براي اين است كه هر خذعبلي بخواهم تفت بدهم و هر فحشي كه مي خواهم به زبان بياورم تويش مي نويسم. حالا اينكه بيايند و ردّش را بگيرند - كه مي دانم بعضي ها را مي گيرند - و ببينند از كدام سوراخ توي اردبيل يا تهران يا علي آباد كتول در مي آيد، به من ربطي ندارد. بيايند و زحمت بكشند و البته قبلش ببينند ارزش دارد كه من را متهم كنند به اقدام عليه امنيت ملي و طبق مواد فلان و فلان قانون مجازات اسلامي مجازات كنند*. ببينيد دوستان تا آن روز اينجا حريم امن من است و مي توانم رويش هر چه دلم مي خواهد و توي دلم سنگيني مي كند بنويسم.

* نقل به مضمون