تهران دود گرفته. نفس بالا نمی آید و من شب را در بیمارستان سپری کردم. دوستم - اگر اسم هم اتاقی خوابگاه را بتوان گذاشت دوست - عمل جراحی کرده بود و اوضاعش داست وخیم می شد. محمد - دوست دیگرم - از ظهر تا حوالی 9 شب بالای سر مریض مانده بود و تر و خشکش کرده بود و بعدش برگشت خوابگاه و شیفت عوض کردیم. با موتور اش من را رساند بیمارستانِ ارتش، من ماندم و یک مریض که حتی نمی توانست بایستد و بشاشد. سوند هم نفهمیدم چرا که وصل نمی کردند. یک ساعت که ماندم داشتم خفه می شدم. فکر کردم که همینطور بمانم، بالا می آورم. نفس ام گرفته بود و سر گیجه داشتم از بوی متعفن اتاق. هر ربع ساعت می رفتم بیرون و در سرما قدم می زدم. حالم که جا می آمد بر می گشتم توی اتاقِ پر از مرگ. پایین، سردخانه بود. توی آن 10، 11 ساعتی که بالای سر دوستم بودم، جسد پنج نفر را تحویل دادند. یکیشان تصادف کرده بود و له شده بود. چقدر راحت است مردن. حالا مادر طرف می آمد بالای سر پسرش که حتی صورت اش قابل تشخیص هم نبود ضجه می زد. خب، چه اهمیتی دارد؟ از یارو، کشیکِ سردخانه خوشم آمد. صبح ساعت 5 با هم صبحانه می خوردیم و چقدر بی خیال بود. خوش و بش می کرد و آدم شادی بود. بهش گفتم اگر چند روز پشت سر هم اینهمه جسد ببینم روانپریش می شوم - مطمئناً - . خندید.
***
تهران، دود گرفته و من باسنم درد می کند. بخاطر دو تا پنی سیلین که هر کدامشان را یک طرفش زده اند. پنی سیلین بد است و آدم را ضعیف می کند. مخصوصاً برای من که مدام وزن کم می کنم. یک ساعت اول شل راه می روم و هم اتاقی ام - که می داند گی ام و من هم در موردش می دانم - مزه پرانی می کند. حوصله خوشمزگی هایش را ندارم و می زنم توی ذوق اش. می روم توی تخت ام ولو می شوم و رادیوهای بیگانه را گوش می کنم. بدنم جیز است. پلک هایم داغند و گوشم وز وز می کند. با رادیو زمانه می خوابم و کابوس های مزخرف می بینم.