۴ دی ۱۳۹۱

روز کریستمس ما در اسکایپ سپری شد


کریستمس‌مارکت (weihnachtsmarkt)


دیروز دوباره برف بارید و امروز کلارا برایم پیام تبریک کریستمس فرستاد و از درگاه یسوس (علیه الرحمة) برای من طلب آمرزش و آدم‌شدن و به راه مسیح هدایت شدن کرد - و منم توی دلم گفتم بیلاخ - و هانس گفت که برای پاس داشت سنت‌ها می‌رود خانه‌ی پدربزرگ‌اش تا ببیندشان و ازشان کادو بگیرد و مارک گفت که به دوست‌پسرش گفته به‌ام کادو بده٬ ولی دوست‌پسرش گفت کادو توی شلوار من است و "میم" گفت که می‌رود خانه‌ی آن آلمانی‌ها برای تبادل فرهنگ و سید گفت که امشب برویم Dom - همان کلیسای جامع که چند وقت پیش به کلارا می‌گفتم روی خون و استخوان‌ها و اجساد بی‌گناهان بنا شده (بله٬ دینِ محبت!) - چون قرارست مراسم شب‌کریستمس آنجا برگزار شود و لابد چند تا فشفشه هم در می‌کنند و باید جالب باشد و ما هم گفتیم برویم و "نون" گفت که خاله‌ش مرده و ما هم یک فقره پیام تسلیت‌ برایش مسیج کردیم با این مضمون: «هر مرگ٬ اشارتی‌ست به حیاتی دیگر» و "ر" مسیج داد که «دارم می‌روم ایران٬ کاری ندارید؟» ما هم گفتیم «نه٬ با ایران کاری نداریم» ...

همین.

۲۵ آذر ۱۳۹۱

موضوع انشاء: فاصله‌ی عشق و نفرت چقدر است - یا - مارتین در سرما


آلپ‌اشپیتزه (Alpsptize)٬ اندکی پیش‌ از طلوع خورشید

می‌دانید٬ آن روزی که داشتیم می‌رفتیم برای کار اپلای کنیم٬ دوست استریت‌ام مهری بهم گفت که فلانی٬ دهنت صاف می‌شود٬ چون این کار "یدی" است٬ یعنی حمالی است. من گفتم آدمی که خدمت رفته از این چیزها باکی ندارد. بله٬ خدمت خیلی مهم است. حالا یک مارتین هم اینجا سرکارگر است و در نگاه اوّل٬ ظاهراً خیلی هم پسر گوگولی و مامانی‌ای بود. ما روز اول این مارتین جان را وقتی دیدیم که داشت زور می‌زد اسم ما را تلفظ کند و ما همان موقع مقدار متنابهی باهاش لاس زدیم. از قضا دیروز داشت برای کارگرها خط و نشان می‌کشید که این کار را بکنید و آن کار را نکنید - به زبان ترش مزه‌ی آلمانی -٬ بعدش ما هم که از حرف‌هایش چیزی نمی‌فهمیدیم! داشتیم با مهری خانوم حرف‌های خاله‌زنکی در مورد هیکل و تیپ و بازوهای خوشمزه‌ی مارتین جان - همان مارتین خان - می‌زدیم٬ ناگهان دیدیم حضرت آقا رو کرده به ما یک حرفهایی می‌زند. بعدها کاشف به عمل آمد که به ما می‌گوید وقتی یکی دارد حرف می‌زند تو باید خفه‌شوی٬ یا چیزی در این مایه‌ها... مهم نیست. ما بعد از اتمام سخنرانی مارتین جان (مارتین خان) رو کردیم به مهری و گفتیم مگر این حضرت لعبت‌والا در زندگی‌اش چه غلطی کرده که اینقدر ادعایش می‌شود؟ ژ3 چهار کیلو و پانصد گرمی درب و داغان ارتش ایران را توی گازوییل باز و بسته کرده؟ قدم‌آهسته رفته که خشتک‌اش جر بخورد؟ اصلن سن‌اش قد می‌دهد که از این‌ غلط‌ها بکند؟ فوقش 24 سال‌اش باشد. جای بچه‌ی من است. این شد که عشق ما به مارتین جان (مارتین خان) بطور ناگهانی تبدیل شد به نفرت و برای همین‌ست که می‌گویند بین عشق و نفرت فاصله‌ای نیست. و این بود انشای امروز ما!

۲۶ آبان ۱۳۹۱

Lets raise our Telorance

امروز روز جهانی مدارا (Telorance) بود٬ به همین مناسبت توی دانشگاه کلّی بادکنک را همراه با دست‌نوشته‌هایمان - با نیش‌های باز - دادیم هوا.


اعلامیه‌ی اصول مدارا - ویکی‌پدیا
International day for Telorance - UN

۱۶ آبان ۱۳۹۱

چپ باید چپ باشد٬ چپی که چپ نباشد چپ نیست

پدرخوانده‌های هموفوب چپ-مسلک‌ِ ما٬ تا وقتی زبانشان فقط توی کون لنین و مارکس (علیهما السلام) و امثالهم بچرخد و چشمان‌شان بجز کپل‌ و کون این حضرات جای دیگری را نبیند٬ اوضاع‌شان همین است و بس.

پ.ن: بد نیست اینجا را بخوانید

۱۱ آبان ۱۳۹۱

پاییز چند وقتی‌ست که رسیده. حواستان هست؟


اشتات‌پارک (Stadtpark) یا همان پارک‌شهر

امروز چهارشنبه‌ای بود تعطیل که به گفته‌ی کاترین - همان دوست‌دختر لئو که قبلن تصور می‌کردم اسم‌اش کریستین‌ است و البته در اشتباه بودم چون کریستین اسم دوست‌دختر فلیکس بود! - روز رفرماسیون بود. بله٬ کاترین تعریف می‌کرد که آقای لوترحدود پانصد سال پیش در چنین روزی اعلامیه‌ای نوشته بود مبنی بر ریدن به هیکل جناب پاپِ وقت - خود کاترین آتئیست است٬ اما لئو یک کاتولیک است و نمی‌دانم چطور با هم کنار می‌آیند و همچنین نمی‌دانم چرا اینقدر امروز حاشیه می‌روم توی حرفهایم -٬ بعدش اعلامیه‌هه را چسبانده بود به درب کلیسای جامع شهر ویتنبرگ. از آن زمان بود که دوره‌ی نکبت و ذلت و خفّت غرب به پایان رسید و شد آنچه شد٬ لکن اینطور نباشد که برای ما هیچوقت نشود. به هر حال امروز رفتم به اشتات‌پارک - همان پارک شهر خودمان - و کلی عکس گرفتم از درخت‌های زرد و پاییز. بک‌استریت‌بویز هم داشت توی گوش‌ام می‌خواند٬ بعدش فکر کردم مگر صدایی زیباتر از خش‌خش برگ‌ها زیر قدم‌ها وجود دارد؟

۹ مهر ۱۳۹۱

باز هم چراغ نفتی نصیب ما شد!

یک هم‌خانه‌ی جدید برایم آمده. بله. دیگر خبری از فلیکس و یان نیست. این یکی برزیلی‌ست و اسم‌اش هست لئو. وقتی اسمش را گفت داشتم فکر می‌کردم یا باید لئوپولد یاشد یا لئونارد یا چیزهای دیگر٬ دوست‌دخترش هم همراهش آمده٬ ولی خب لئو دیگر مثل فلیکس نجیب نیست که همان دختر تمام زندگی‌اش باشد و توی حمام هم به یادش جلق بزند. الان آقای لئو و خانوم کریستین (که نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم اسم‌اش را اشتباه متوجه شده‌ام)٬ توی یک اتاق با هم زندگی‌ می‌کنند و قرار است به زودی کریستین خانوم برود شهر خودشون غاز بچراند و دوست‌پسر عزیزتر از جان‌اش را با دخترخانم‌های وایلد تنها بگذارد. به هر حال آقای لئو در اولین اقدام انتحاری که انجام داد توی قابلمه نازنین من - بدون اجازه‌ی من - چس‌فیل درست کرد و ته‌اش را هم سیاه کرد. خب من که به زندگی در جمع مودبانه‌ی عزیزان ژرمن عادت کرده بودم٬ چنین جسارتی برایم دشوار بود٬ چرا که چهار بار در مدت دو ساعت به آشپزخانه سر زدم و قابلمه‌ی کثیف را روی اجاق دیدم. بار پنجم قابلمه‌ی مذکور شسته شده و در آب‌چکان قرار داشت.
به هر حال به هموطنان همیشه در صحنه گفتم که درست است که من از جنس سبزه بیشتر از سفید خوشم می‌آید٬ ولی نه سبزه در این حد آنهم از نوع برزیلی‌اش و درست است که ما پورن لاتین زیاد تماشا می‌کنیم٬ ولی این لئو شبیه به هیچکدام از پورن استارهای لاتین نیست!

۷ مهر ۱۳۹۱

غرهایی اندر باب افاضات فعالین خودخوانده‌ی عرصه دگرباشی

حقیقت امر اینجاست که یا این حقیر پرتقصیر خر هستم٬ یا سایر عزیزان فعال عرصه‌ی حقوق دگرباشی یک چیزی‌شان می‌شود. اصل قضیه اینجاست که یک رادیویی راه افتاده به نام رادیوی رنگین کمان. بسیار عالی‌ست! ما که هیجان‌زده بودیم و برنامه‌ی اولش را هم شنیدیم و خوش‌مان هم آمد که خب شادی امین و آرشام پارسی نشسته‌اند کنار برنامه می‌سازند و وقتی هم دیدیم که مثلن ساقی قهرمان هم از رادیو حمایت کرده٬ واقعن ذوقمرگ شدیم - نه از حمایت شخصی ساقی قهرمان٬ بلکه بخاطر اینکه این چند نفر بالاخره آب‌شان با هم توی یک جو رفته٬ می‌توان نفس راحتی کشید و مابقی قضایا را دنبال کرد -٬ بعدش یکهویی یک آقا پسری به اسم آرش بینش‌پژوه (همان آرش رنویی سابق) یادش می‌افتد که دست به افشاگری بزند٬ پستی‌ توی صفحه فیس‌بوک‌اش می‌نویسد و داد و قال راه می‌اندازه و به زعم خودش می‌خواهد شرت آرشام پارسی را پرچم کند. یکی هم نیست که به‌اش بگوید پسر جان٬ قبل از تو این داد و فریادها را دیگران سر داده‌اند٬ راهش را هم رفته‌اند و الان که رادیو تشکیل شده ازش حمایت کرده‌اند٬ تو این وسط دقیقن حرفت چیست؟! چرا تا الان یادت نیوفتاده بود که افشاگری کنی؟ چه سودی می‌بری تو از افشاگری؟! اصلن انگار مظفرالدین شاه حرف خوبی زده بود که همه‌چیزمان باید به همه چیزمان بیاید!

۵ مهر ۱۳۹۱

گُه نخور دزدِ زشتِ قاتل



می‌دانی چه چیزی زشت است؟ زشت تویی متقلب. تویی دروغگو. تویی قاتل. لبخند کریه تو زشت است. افکار پلید و کثیف‌ات زشت‌اند عنتر. همین‌که توی چشم خبرنگار نگاه می‌کنی و دروغ‌های شاخدار می‌گویی زشت‌اند. به من یاد داده‌اند که دروغ نگویم٬ به من یاد داده‌اند خائن به امانت نباشم و تو که این‌ها را نمی‌فهمی. تو در عالم خودت روی برج عاج نشسته‌ای - مثل کودکی که روی پوشک پر از گُه‌اش نشسته و نفهمیده چه گندی زده - دروغ‌هایی می‌گویی یکی از یکی شاخ‌دارتر. دنیا را خر فرض کرده‌ای و خر خودتی. خر تویی عنتر. به من گفته‌اند که محترم باشم و عادلانه فکر کنم و احترام بگذارم و به تو یاد نداده‌اند که گُه زیادی نخوری زشت. گُه نخور زشت. گُه‌خوری دیگر کافی‌ست.

۱ مهر ۱۳۹۱

ما دریا هم که برویم باید یک آفتابه‌ی آب همراه‌مان ببریم

طوری نبود که یک دفعه متوجه بشویم. می‌دانید٬ کیری نبود که یکهو برود توی کون آدم. اولش گاماس گاماس نصف کله‌اش رفت و یک خرده واستاد٬ بعدش عقب نشینی کرد٬ ما فکر کردیم خب تا الان که خیلی حال داده٬ لابد بقیه‌اش هم خوب است و به به و چه چه. ناگهان دسته خر را تا ته چپاند داخل. اما هنوز بی‌حسیم. یعنی ملقمه‌ای از سرخوشی و درد و احساس بدبختی و همه‌ی این‌ها را قاطی با هم داریم تجربه می‌کنیم. احتمالن بی‌حس کننده هنوز اثرش نرفته یا شاید هنوز خیلی داغیم. شاید تا چند ساعت دیگر یا چند روز دیگر درک کنیم. شاید کون‌مان را  دو دستی بچسبیم٬ توی خیابان بدویم٬ داد بزنیم٬ فحش بدهیم٬ چه‌ می دانم!

پی‌نوشت: بعد از چهل سال تامین ارز دولتی برای دانشجویان خارج از کشور٬ امروز خبر رسید که ارز دانشجویان غیر بورسیه قطع شده.

۹ شهریور ۱۳۹۱

باور نکنید که ایرانی‌ها وقتی می‌آیند خارج متحول می‌شوند



چند وقت رفته بودم اشتات‌پارک که یک دریاچه‌ای هم دارد در وسط شهر ما. دریاچه زیبایی است و فقط آرامش است آنجا. جنگل‌اش هم خیلی بوی شمال ایران را می‌دهد. خب همین باعث می‌شود که آدم فکر کند رفته در جنگل‌های شفارود یا گیسوم دارد قدم می‌زند. همان بو را می‌داد. همان صدای قورباغه‌ها می‌آمد. راستی قورباغه‌ها چقدر خوشبخت‌اند. همه جای دنیا زبان‌شان یکی است.
بله٬ تنها رفته بودم. به کسی ربط دارد؟ مسلماً ندارد و شما نیز دلیلی ندارد که بپرسید فلانی چرا اینقدر دوست دارد همه جا تنها برود. اهمیتش در کجاست؟ اهمیتش در اینجاست که جوّ تخمی انسان‌های ایرانی این دانشگاه حالم را به هم می‌زند. دختره‌ای که می‌گوید خب زمستان که قحطی پسر می‌شود ما دخترها این قابلیت را داریم که با هم "لزبین می‌کنیم" و بعدش که من می‌گویم خب ما پسرها هم با هم "گی می‌کنیم"٬ بر می‌گردد ایش ایش کنان که گی اخ است و جیز است. زشت است و باید خجالت بکشم از اینکه چنین چیزی را به زبان آورده‌ام. خاک بر سرت کنند٬ هنوز همان امّلی هستی که توی آن خراب شده بودی و من همیشه باید افسوس بخورم که چرا باید با آدمهای لهیده معاشرت کنم. خب٬ نمی‌کنم. می‌روم توی اتاقم قایم می‌شوم٬ وبگردی می‌کنم و به تلفن‌ها هم جواب نمی‌دهم.

۲۶ مرداد ۱۳۹۱

پسری داخل مترو

ای بابا. رفته بودم برلین. برلین شهری است زیبا. قبلن‌ها هم می‌رفتم ولی هموطنانِ همیشه در صحنه همراهی‌ام می‌کردند. بعدش هم می‌رفتیم سفارت جیم الف و با کارمندهای گوسفندش سر و کار داشتیم. امروز دیگر هموطنان را دنبال خودم نکشیده بودم (و برعکس). برای همین آزادتر بودم. اصلن وقتی ایرانیِ مذهبی‌ای دور و برت وجود نداشته باشد که اظهار فضل کند زندگی زیباتر است. باری٬ امروز تنها رفته بودم برلین٬ توی مترو نشسته بودم و زل زده بودم به پسرکی - شاید 17 یا 18 ساله -٬ فکر می‌کنم برای خودم داشتم فانتزی‌هایم را مرور می‌کردم که ناگهان دیدم پسر هم نگاهم می‌کند. تلاقی نگاهها خیلی سنگین بود. یکهو دلم ریخت کف قطار. نتوانستم جمعش کنم. خدایا این چه بود؟! ژوپیتر هم جلوی این پسره کم می‌آورد. خطوط صورتش٬ بینی٬ چشم‌های مست‌اش٬‌ همه چیزش کامل بود٬ ساعدش مثل مرمر می‌درخشید٬ موهایش خرمایی بود و به کلّی با این بچه ژرمن‌ها که موهای بورشان می‌رود روی اعصابم خیلی فرق داشت.سوئیشرتش را درآورد. خدایا نکن از این کارها! دنیایی دیگر بود. کجا باید پیاده می‌شدم؟ کجا باید پیاده شوم؟ اصلن چرا پیاده شوم؟ زندگی کجاست؟ اما قطار واستاد و پسرک ناگهان پیاده شد. مثل احمق‌هایی که نمی‌دانند دارند چه غلطی می‌کنند افتادم دنبالش.  جمعیت زیاد بود٬ توی جمعیت گم شد. پیدایش نکردم٬ هل شدم و نشستم روی صندلی... ملّت رد می‌شدند و نمی‌دانستم کدام ایستگاه پیاده شده‌ام.

۱ مرداد ۱۳۹۱

دختر و پسری برای تمامی فصول

فلیکس گفته تا چند روز دیگر به خانه جدیدش خواهد رفت. با دوست دخترش یک آپارتمان دو اتاقه گرفته. من هم فضولی ام گل کرد و ازش پرسیدم چه شده که می خواهد برود. گفت که دوست دخترش از دانشگاه ما پذیرش گرفته (تا الان دخترک، بچه دبیرستانی بود)، و برای همین می خواهند با هم زندگی کنند. گفت که دو سال است که با هم دوست اند.
در این سه ماه هیچوقت به فلیکس اینقدر نزدیک نشده بودم که بخواهم ازش بپرسم برنامه ی زندگی ات چیست و دوست دخترت چه نقشی در زندگی ات دارد؟ حتی تا حالا اینقدر به اش نزدیک نشده بودم که ببینم پسری که دوست دخترش لب های او را - این قدر عاشقانه - روزی پنجاه بار می بوسد، ریش های تازه در آمده ی بور اش در سفیدی پوستش پنهان شده.

۶ تیر ۱۳۹۱

موضوع انشا: دیشب شام چه خوردید؟!

ما دیشب آبگوشت پختیم. فیلیکس مرتب می آمد و می رفت و نق می زد این چه غذایی است که پختن اش دو ساعت طول می کشد و تمام آشپزخانه را از بخار پر می کند. (آشپزخانه ی ما کوچک است). من جواب می دهم بچه جان، این دو ساعت که چیزی نیست، مادر بنده نیمی از عمرش در آشپزخانه گذشت، تصورش را بکن که آنوقت غذاهای بی مسما و بی مزه ی شما را بیاورد سر سفره پدر جانم (مثلن انبه پلو با موز را که چند هفته پیش به خورد من دادید). پدر جان همه را نخورده - گلاب به رویتان - بالا می آورد و غذاها را برای در آوردن حرص مادر جانم با عصبانیت می ریزد توی سطل آشغال. سرش را می خاراند و جواب می دهد درست کردن چنین غذاهایی به صرفه نیست، چون ارزش انرژی مصرفی و صد البته وقت آدم بیشتر است!
حالا بنده ی خدا خبر نداشت که از نخود و لوبیای پخته شده ی کنسروی استفاده کردم، چون پختن حبوبات خام خیلی بیشتر از این حرفها وقت آدم را می گیرد. از خدای نان-اگزیستنس پنهان نیست، از شما دوست عزیز چه پنهان که اصلن قصدم خرید حبوبات کنسروی نبود. بلکه تمام این کافلند مقدس را بالا تا پایین زیر و رو کردم ولی حبوبات نپخته پیدا نکردم، در نهایت جام زهر را نوشیده و کنسروی اش را خریدم. می دانید، حقیقت امر اینجاست که اول هوس قیمه به سرم زده بود و متصدی قسمت مربوطه را صدا زدم و گفتم وود یو پلیز شا می ور کن آی فایند "کایمبلات"؟ حالا کایمبلات همان لپه ی خودمان متنها به آلمانی است، از گوگل ترانسلیت همانجا پیدا کردم و فکر کردم الان می فهمد یعنی چه. سرش را مثل احمق ها تکان داد و من صفحه گوشی ام را بهش نشان دادم که ببین کایمبلات این است، که شاید من بد تلفظش کرده باشم. ولی همچنان علائم گنگی در قیافه اش هویدا بود، گفتم یک چیزی است در مایه های دانه ی لوبیا. من را برد سمت حبوبات کنسروی و گفت من کایمبلات حالی ام نمی شود! خودت اینجا پیدایش کن.
خلاصه هر چه گشتیم لپه نیافتیم، ولی جایش نخود لوبیا دیدیم و فکر آبگوشت زد به سرمان، این شد که بعد از کلی جستجو نهایتن تن دادیم به کنسروی اش و این بود انشای امروز ما درباره ی شام دیشب!

۲۶ خرداد ۱۳۹۱

ما نشستیم و گریستیم.



چه سهل گذشت برای ما این سه سال.
چه دشوار بود این سه سال برای صدها و صدها خانواده.

سه سال پیش، در چنین شبی به کوی دانشگاه تهران حمله شده بود. حمله ای به مراتب وحشیانه تر از تیر 78. فراموش نکنیم.

۲۳ خرداد ۱۳۹۱

گفتگوی تمدن ها

هه! هم وطنانِ همیشه صحنه دار، خیلی به دوست محترم آمریکایی مان که وصفش در دو پست قبل رفت علاقه دارند. چرا؟ خب جوابش مشخص است، که بگویند عزیزم ما با حکومت مان فرق داریم. پس تو می توانی دوست خوبی برای ما باشی (البته احتمالن برعکس!). این را می شود از پایین آورده شدن یقه ی خواهران و مالاندن خودشان به آقای ینگه ی دنیایی حدس زد. به هر حال گفتگوی تمدن ها همین است دیگر. آقایان هم وطن هم کم نگذاشته اند و در راستای اشاعه ی فرهنگ اصیل ایران زمین، به آموزش زبان فارسی به این دوست می پردازند. حالا چه فرهنگی؟! خب، داستان اینجاست که بعد از یاد گرفتن سلام و احوالپرسی، این دوست آمریکایی مان می خواهد چند تا فحش فارسی یاد بگیرد، می پرسد "شات آپ اس هُل" چه می شود؟! هموطنان ترجمه اش می کنند: "کُس نگو مومن!". وقتی برایش کلمه به کلمه معنی کردند، بنده ی خدا از پیدا کردن ارتباط کس و گفتن و مومن عاجز مانده بود!

۲۱ خرداد ۱۳۹۱

where love went wronge

نمی دانم اینجا را می خواند، نمی دانم اینجا را که می خواند، چه فکری می کند، ولی من یک شب بارانیِ آبان هشتاد و چهار آشق یک پسر استریت شدم. امشب بعد از بیش از شش سال، حس آن شبی را داشتم که همان پسر استریت - که برای امتحان ترم با هم درس می خواندیم -، گفت که می خواهد با یکی از دخترها درس بخواند، دختری که کمی بعد فهمیدم دوست دخترش شده.

۱۵ خرداد ۱۳۹۱

اندر لذت های غریبِ ممالک غریب

یعنی من تا یه ربع توی فضا بودم بعد از اینکه Evan همکلاسی آمریکایی ام - ازم پرسید گی هستی؟ و منم بدون هیچ تردیدی و با یه نیشِ باز گفتم بعــــ ــــله!

۱۱ خرداد ۱۳۹۱

زمان منتظر کسی نمی ماند متاسفانه

فریدون فروغی گذاشته ام بخواند، که دوستی در فیس بوک شیر کرده بودش. غمگین است، ولی ما که با غم میانه ای نداشتیم. یکی از یکی پرسیده بود خب، هوموفوب ها در زندگی شما تاثیر منفی داشتند، او هم جواب داده بود: "بعله، خیلی! هر چه نداشتم از دست این هوموفوبها بود"، ولی من - ماهان هستم - که در زندگی ام هوموفوب زیادی ندیدم. بله، اینم از شانسم بود. دانشجو که بودم یک شب با اشکان و یوسف نشسته بودم، شبی را قبلش یادم می آید که توی اس ام اس به یوسف گفتم گی ام. فکر کرد شوخی کرده ام، شایدم فکر کرد به اینکه لابد یک کون مجانی گیرش آمده - تُف به این رفاقتها -، به هر حال هفته ی بعدش به اشکان گفتم و یوسف هم نشسته بود و اشکان نیم ساعت بعد، وقتی یوسف رفت، ضمن تاکید بر اینکه هوموفوب نیست بهم گفت که نگرانمه. نگران. نگران چه؟ من باید نگرانش می شدم که هر از گاهی توی رختخوابش یکی می لولید، از فاحشه پولی گرفته تا لاشی خیابانی.

این را که گفتم، هفته پیش، یا کمی بیشتر و کمتر، مست که بودم، با اندکی تغییر به دوستی می گفتم. یاد گذشته ها کرده بودم و نمی دانم دقیق چه گفتم، فقط یادم می آید که بیست و نه بار آدرس این وبلاگ را به آن دوست دادم و ده دقیقه بعد دوباره گفتم: "راستی! آدرس وبلاگم را نمی خواهی؟!"

***
آرشیو وبلاگ را می دیدم. این ها را دیدم، دلم گرفت از این سرعت گذر زمان:

روزی که خدمتم تمام شد -  یکم مرداد 90

روزی که خدمتم شروع شد - 29 بهمن 88

۸ خرداد ۱۳۹۱

ما هم جایی داریم که برویم خوش گذرانی!

بله. چهار روز است که کارناوال شادی به مناسبت فردا، یعنی Whit Monday راه افتاده اینجا. شهر کلاً شلوغ شده، قبلاً که ساعت 8 غروب به بعد پرنده پر نمی زد، الان تا 1 صبح دی جی ها سر و صدا می کنند و خیابان ها بسته اند و ملت می رقصند و شادند. ظهر با دوستانِ هم وطنِ همیشه در صحنه می رویم پارک جنگلی، جوجه ی در پیاز خوابانده شده و رنگین با زرد چوبه (به نیت زعفران!) را کباب می کنیم و دختری جنوبی شروع می کنند به فال گیری. فال من در می آید یکی در زندگی ام است که سبزه است و باهاش سکس نخواهم داشت و با یک پسر سفید آشنا شده که اسمش شش حرفی است و با او قصد ازدواج دارد! قبلش هم در آمده بود که همسر آینده ام یک خانوم دکتر ترشیده با قد و ریخت متوسط و پولدار خواهد بود! می گویم جل الخالق... این خزعبات را از کجایتان در می آورید، البته دلم می خواد بگویم لطفن شوهر آینده ام را تفسیر کنید (ولی خب درباره ام چه فکر کرده اید، معلوم است که نمی گویم!) و شروع می کنم به خاراندن پهلوی "نیما" که پشه ها علاقه ی عجیبی به او دارند. برنامه ی فال بازی و پانتومیم و خاله بازی و غیبت تمام می شود و غر می زنیم که دیر شده و باید برویم خانه و بعدش برویم خرید و فلان و شکر خدا به همین دلیل، "توپ" در اردوی امروز کاربردی پیدا نکرد و چقدر خوب است که من مجبور نیستم بهانه بیاورم که چرا در بازی شان شرکت نکرده ام!

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱

سه نکته کنکوری برای اینکه این وبلاگ خالی نماند، تا زمانی که خشکی مغزی ما هم رفع شود.

1- فلیکس دوست دختر اش را آورده خانه. دختره چقدر هم با ادب و تربیت است، وقتی فلیکس رفته بود دانشگاه، داشت ظرفهایش را می شست، صبح رفتم آشپزخانه و دیدم دستش را تا آرنج کرده توی سینک و ظرف می شورد، گفتم نشور خانوم، گفت همین ها را باید استفاده کنیم برای ناهار، طوری این را گفت که آدم فکر می کند زنش است!
دیروز داشتند عشق بازی می کردند و صدای بلند ماچ و موچ شان، مغزم را به هم ریخته بود. رفتم خرید و برگشتم دیدم صدایشان قطع شده. این قسمت قضیه خیلی بد است، می خواستم بهش بگویم مومن! برای ما جماعت ایرانی دیدن و شنیدن این صحنه ها خیلی غریب است، نکنید از این کارها که اسلام مان در خطر می افتد. (خب، مسلماً نگفتم).

2- به دوستِ گی ای که باهاش آشنا شده ام می گویم فلانی پنجشنبه بیا برویم دم ایستگاه قطار شهر که آنجا بادکنک رنگین کمانی هوا کنیم. می گوید از این کارها خوشش نمی آید. می گوید جلف بازی است و دوست ندارد هر جا می رود جار بزند که گی است. بهش می گویم کرّه الاغ! این که جار زدن برای گرفتن حقوق اجتماعی ات باشد کجایش بد است؟! جوابی ندارد و فقط با آرامش خاص خودش می گوید که دوست ندارد بیاید و دوست ندارد برای کاری که دوست ندارد انجام بدهد مورد فشار و اجبار قرار گیرد. می گویم اجباری نیست و اگر دوست داشت بیاید بهم زنگ بزند چون اگر هم او یا کس دیگری نباشد دیدن اولین مراسم گی پراید آنقدر هیجان دارد که مثل بخت سوخته ها تنهایی بروم تماشایش.

3- این پسره ی گی ای که ازش نوشتم، ملودی سرود "ای ایران" را حفظ بود!

۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱

برای که بنویسیم؟

مهمتر از اینکه ما همجنسگراها برای خودمان بنویسیم، برای آنهایی بنویسیم که نفهمیده اند، برای آنهایی بنویسیم که با خودشان کنار نیامده اند، برای آنهایی بنویسیم که با خودشان نمی توانند کنار بیایند، برای آنهایی بنویسیم که با خودشان نمی خواهند کنار بیایند، این است که برای اکثریت دگرجنس‌گرا بنویسم.

۶ اردیبهشت ۱۳۹۱

هوموفوبیا - دوّم

من به عنکبوت فوبیا مبتلا ام. هیچ عنکبوتی در شعاع 5 متری محل زندگی من (تخت خواب، میز تحریر و ...) زیست نمی کند. این تنفر غیر عادی من نسبت به این حشره، از دوران بچگی ام، باعث خنده ی دیگران و مسخره شدن ام می شد. مادرم بارها عنکبوت (از آن پا درازها که در هوای مرطوب شمال زیاد تکثیر می شوند) را در دستش می گرفت و می گفت ببین چه موجود بی آزاری است! دلیلی ندارد بترسی!
اما من می ترسیدم و هنوز هم می ترسم!

۲ اردیبهشت ۱۳۹۱

هوموفوبیا - یکم

هوموفوبیا یعنی اینکه یکی توی فیسبوک بنویسد:

من به عنوان یک مسلمان می توانم زندگی مسالمت آمیزی با همجنسگراها داشته باشم و این آزادی را برای آنها قائلم که رابطه همجنسگرایی داشته باشند، اما در سطح اجتماع نباید خود را تبلیغ کنند

Self Homophobia

پریشب با "یان" شطرنج بازی کردم، تا یک بیدار ماندیم. کیش و مات شدم، بعدش گرفتم مثل آدم خوابیدم. دیشب رفتیم پارتی ورودی جدید، الان شده دو. همه مست و پاتیل بودند و من یاد آخرین پارتی ای افتادم که خوش گذشته بود. دیگر زندگی بعد از آن روزها خوب نبود، فربد را بغل کرده بودم - مستِ مست - و درِ گوش اش گفته بودم که چقدر دوست داشتنی است - بله، همچنان استریت های دوست داشتنی -، بعد رفتم کنارِ دوستش، نوید، که روی تخت ولو بود نشستم و بهش گفتم می میرم برای فربد. نگاهم کرد و لام تا کام چیزی نگفت. برای من هم اهمیتی نداشت چون مست بودم.
خب، زندگی خوش می گذشت آنجاها، اما دیشب خیلی حال بهم زن بود، من هم که اعتماد به نفس ندارم بگویم آقا پسر محترمی که بطری آب جو ات را جای نرینه ات کار گذاشته ای و در کنار آن دختره ی حال بهم زن با پستان های بد قواره ی اندازه هندوانه می رقصی، بیا خودم بهتر از آن بد ترکیب سر حال ات می آورم. اما نه، نگفتم. در این مواقع - و شرایط مشابه - لال (بهتر است بگویم قطع نخاع) می شوم. چرایش را پروردگار متعال عالم تر است. در راه بازگشت به خانه بلند بلند آواز گیلکی می خواندم، دوچرخه ای از کنارم رد شد و یک چیزی را به آلمانی فریاد زد، شاید گفت خفه شو کونی آشغالِ بدمست، یا اینکه لال شو عوضی جهان سوّمی انتر، به هر حال این حرفها از درجه اهمیت ساقط بودند، چون مست بودم.
آمدم خانه، یادم آمد فلیکس نیست، آخر هفته است و رفته سر خانه و زندگی اش. فکر کردم دلم برایش تنگ شده.

۳۱ فروردین ۱۳۹۱

در راستای کامنت یک عرزشی در سایت گرداب

بله.واقعا دیگه نوبرشو اوردن وقتی به همجنس بازی با چشم ازادی بیان نگاه کنن باید از افکار فراماسونی ها که پشت برنامه من و تو هستن پرده برداریم و به همه ثابت کنیم که بابا دشمن خیلی قویه.ولی ما امام عصرداریم و از همه جهات خود اقا به فکرمونه

دشمن - که ما باشیم - خیلی قویه.

ما این شکلی هستیم، چون در ضمن قوی بودن ترسناک هم هستیم!


خوبه دیگه، ما قوی و ترسناک هستیم، چون توی خیابون با نیسان ملت رو زیر می گیریم، آدم ربایی می کنیم، اونوقت می بریمشون تو اتاقامون عملیات شیشه نوشابه رو روشون اجرا می کنیم، از پشت بوم خونه هامون با تفنگ ساچمه ای می زنیم توی چش و چال مردم. دیدین چقدر ترسناک هستیم؟! بعدش امام عصر (عجلللاه) و آقا (دامظله) با اون ردای سفید و معطرشون به عطر مشهد، می خوان بیان اسلامِ نابِ انقلابی - محمدی را در جهان برپا کنن و ریشه ی ما مفسدان را خشک کنن!

۲۸ فروردین ۱۳۹۱

سرتیتر ندارم، بهتره برم ظرفا رو بشورم

امروز یکشنبه ای تخمی بود که تمام روز به بطالت گذشت. البته عصر را رفتم بیرون و به پیاده روی و عکاسی گذراندم، وقتی به خانه برگشتم "یان" توی اتاقش لخت و عور نشسته بود و فیلم تماشا می کرد. تا آمدم و شروع کردم به درست کردن شام، "فلیکس" هم رسید. هر دوی شان آخر هفته را می روند پیش بابا و ننه شان. ازش پرسیدم شام خورده ای؟ خورده بود. رفت توی اتاقش و صدای تلویزیون را بلند کرد. - پسری ست دوست داشتنی و من هم چسب خاصی به استریت های "دوست داشتنی" دارم! -، شام درست کردم و آوردم توی اتاقم خوردم.


مجسمه سرباز آزادی

***

مدت زیادی نمانده به "روز جهانی مبارزه با هوموفوبیا". پارسال، علیرغم بعضی از مسائلی که وجود داشت، حرکتهای خوبی صورت پذیرفته بود. امیدوارم که امسال هم با همان هیجان و بلکه بیشتر، روزهای پیش رو را سپری کنیم.

۲۲ فروردین ۱۳۹۱

بابا جان ما از اول اش هم مسلمان زاده نبودیم!

یان - هم خونه ای ام که بقول خودش آتئیسته - ازم می پرسه: راست می گن که توی قرآن نوشته شما مسلمونها وقتی میرین بهشت بهتون دخترهای باکره (همون حوری های خودمون) رو می دن؟! من بهش می گم بعله که راس می گن! هزار و خرده ای سال پیش که عرب ها بیخودی مسلمون نشدن، ما هم همینطور، با تهدید و تطمیع مسلمون شدیم! بعد می پرسه خب یعنی بعد از این چند هزار سال و این چند میلیارد آدم که مُردن، باکره گی این دخترها از بین نرفته؟! یعنی طرف قضیه رو همچین جدی گرفته که می خواد از راه استدلال واسم ثابت کنه که اینا کس شعره. بهش می گم خودتو با این فکرها خسته نکن، بیا از این شیرینی ها (کاکاهایی که همون موقع درست کرده بودم) بخور!

۲۰ فروردین ۱۳۹۱

رویای نیمه شب بهاری. یک سال پیش، خوابگاه ستاد نیروی دریایی، 23 اردی بهشت 90

ساعت شده 3 و نیم صبح. تو خوابی؟ باید خواب باشی. نیم ساعت خوابیدم، بین دو تا دو و نیم. بعدش حاج آقا را در خواب دیدم که می گفت پدرت درآمده. بیچاره شده ای. حاج آقا رییس حراست دانشگاهمان بوده. بعد من می خواستم بپرسم چرا حاج آقا؟ ولی صدا از گلویم در نمی آمد. زور می زدم و خفقان گرفته بودم و داشتم دیوانه می شدم. بعد زانوهایم خم شد و افتادم زمین. سرپا نمی توانستم بمانم. ملت جمع شده بودند و من دوباره پا شدم ولی دیدم افتاده ام روی زمین جلوی پای حاج آقا و او هم درون بیسیم اش چیزهایی می گفت. من داد زدم: نه، نمردم و محمد (هم اتاقی ام در خوابگاه پادگان که نمی دانم آنجا چکار می کرد) یک ریز می خندید و بعدش گفت: ایدز داشت که مرد. حاج آقا گفت صورتجلسه کنید و من ناگهان احساس کردم سقوط می کنم. داد زدم و سقوط کردم. آن شب ها که توی بغل ات می خوابیدم هم سقوط می کردم، ولی این بار آنقدر فریادم بلند بود که دوستم که طبقه ی بالای تختم می خوابد بیدار شد. سرش را آویزان کرد و گفت:خواب بود، فردا صدقه بده. خیس بودم، دندانم درد می کرد و غمگین بودم، ولی خیالم راحت شد که ایدز ندارم. بدتر از آن اینکه تو را مریض نکرده ام. پا شدم و لیوانم را برداشتم و کمی آب انبه ریختم. سرد بود، دندانم تیر کشید، ولی چسبید.

۱۷ فروردین ۱۳۹۱

آنجا مدت ها بود که وطن نبود

24 ساعت قبل - 8 فروردین


بیست و چهار ساعت آخر، از آنجا اهمیت دارد که آدم درک می کند قبل از مرگش ممکن است چه فکرهایی بکند. رفتن، رفتن است. فرقی ندارد. روز آخرِ دوره ی نکبتِ آموزشی ام در بندر انزلی، رفته بودم به تماشای دریا. نیم ساعت نشستم و به موج ها و دریای طوفانی خیره شدم. موج پر سر و صدا می آمد و می خورد به صخره های کوتاهی شبیه به موج شکن که پشتِ آشپزخانه بود و در حقیقت پاتوق بود. پاتوقِ موادی ها. پاتوقِ مالاندن همدیگر. خُب، ما افسرهای وظیفه ی آینده ی این مملکتِ نکبت بودیم و از این کارهای بد نمی کردیم. امّا دانش آموزها - همانهایی که بعدها می آیند و گروهبان کادرِ ارتش می شوند -، از این کارهای بد می کردند. کارهای بد. بد بودن از نظر ما؟ (ارواح عمّه ام). قاعدتاً ما لیسانس وظیفه ها، همه بچه مثبت بودیم و مثل دسته ی گل می آمدیم و می رفتیم و خلاف سنگین مان سیگار کشیدن لب ساحل بود، آوردن گوشی داخل گروهان بود. زیر تشک ابری ام در پادگان آموزشی، روی چوبِ تخت، بزرگ حک کرده بودم: "در این مکان یک همجنسگرا در بستری از مرگ آرمیده است".

***
بستر از مرگ نبود، از آن تشک های اعصاب خرد کنی بود که کمرت درد می گیرد وقتی مدت طولانی رویش می خوابی. زندگی ما هم به همین سادگی، مضحک (بخوانید مسخره) بود.

***
یک هفته بعد - 15 فروردین


رادیو فردا را گرفته ام، می گوید ساعت 2 بامداد به وقت تهران. بیرون باران می بارد، می بارد، می بارد... باد می وزد، طوفان در می رسد، زخم های من می فسرد. کدام زخم؟ می روم توی خیابانها و زل می زنم به مردمی که رد می شوند، مردمی که فارغ از دلهره ی نگاه دیگران در گوشه ای - ایستاده - عشق بازی می کنند، مردمی که سگ شان را به دنبال خود می کشند، مردمی که پشت چراغ قرمز اند.
اینجا وطن است؟

***

16 فروردین


9 صبح
دستبد رنگین کمانی را در مچ ام انداخته ام که سال گذشته دوستی به من داد. می روم بیرون و خیابان متر می کنم. خیابان ها گشادند و پر از درخت، پر از ساختمان های کلاسیک و کلیساهایی که نمای شان سیاه شده بعد از دهه ها، (شایدم قرن ها - چه می دانم!). توریست ها ایستاده بودند جلوی یک ساختمان که رنگ آمیزی عجیب و غریب داشت و ازش عکس می گرفتند. چیز چشمگیری تویش نبود، ولی خب لابد نما اش پست مدرن بود!

11 ظهر
کلّی عکس می گیرم و برای پدرم ایمیل می زنم و عکسها را می فرستم، او هم حتماً عینک می زند و چشمش را ریز می کند و موقع دیدن می گوید به به! اروپا!

***
وقتی داشتم می رفتم، آفتاب هنوز طلوع نکرده بود و دماوند را از پشت گرد و غبار می شد رصد کرد. پیش خودم گفتم: شاید اینجا دیگر وطن نباشد.

۲ فروردین ۱۳۹۱

سال نو رسیده ای بی خبران!


ما داشتیم وسایل سفر طولانی‌ام را جا می­دادیم در چمدان، که صدای باز شدن درِ حیاط به گوش مان رسید. صدای قدم هایی شنیدیم که بعد از رد شدن از تلِ برف (که سه روز است توی حیاط جمع شده، همان ها که پدر جان هر روز می­ رود و می­ کوبدش تا آب شود و آثار شوم زمستان از بین برود و یادش بیاید که بهار آمده)، از چهار تا پلّه­ ی بالکن طبقه پایین بالا آمد و درِ سالن را باز کرد و صاف صاف آمد نشست روی کاناپه کنار پدرم که داشت بی ­بی­ سی می­دید و بوی عصاره­ ی اُکالیپتوس را استشمام می­کرد چون صدایش خروسک گرفته. من دعوت­ اش نکرده بودم. حتا من گفته بودم فعلن که نود دارد خوش می­ گذرد، نود و یک نمی­ خواهیم. ولی مهمان خودخوانده همین است دیگر...

رشت، 1 فروردین 91

۲۳ بهمن ۱۳۹۰

روزی که اینترنت ملّی شود من گریه نخواهم کرد

هوا آنقدر سرد است که یک شال گردن پیچیده ام به سرم و نشسته ام وبگردی می کنم. یعنی می آید، نمی آید، (ویزایم). زندگی خوب و خوش است و فقط هوا سرد است، چون خط لوله گاز یک ماه پیش منفجر شده بود و الان دارند تعمیرش می کنند، یعنی گاز قطع است. خب، جالب است. یه زمانی ابزار گرم کردنمان بخاری نفتی بود که خیلی هم بو می داد. نصف زمستان هم خراب بود. کمک کار اش یک وسیله ای بود به نام علاالدین که شما شاید یادتان نیاید، ولی من یادم است که چه پلوهایی روی آن علاالدین در روزهای قحطی کپسول گاز دم شد! باری، الان نه بخاری نفتی داریم و نه علاالدین و زندگی خوب و خوش در سرما می گذرد.

رشتِ سرد
23 بهمن 1390