۲ فروردین ۱۳۹۱

سال نو رسیده ای بی خبران!


ما داشتیم وسایل سفر طولانی‌ام را جا می­دادیم در چمدان، که صدای باز شدن درِ حیاط به گوش مان رسید. صدای قدم هایی شنیدیم که بعد از رد شدن از تلِ برف (که سه روز است توی حیاط جمع شده، همان ها که پدر جان هر روز می­ رود و می­ کوبدش تا آب شود و آثار شوم زمستان از بین برود و یادش بیاید که بهار آمده)، از چهار تا پلّه­ ی بالکن طبقه پایین بالا آمد و درِ سالن را باز کرد و صاف صاف آمد نشست روی کاناپه کنار پدرم که داشت بی ­بی­ سی می­دید و بوی عصاره­ ی اُکالیپتوس را استشمام می­کرد چون صدایش خروسک گرفته. من دعوت­ اش نکرده بودم. حتا من گفته بودم فعلن که نود دارد خوش می­ گذرد، نود و یک نمی­ خواهیم. ولی مهمان خودخوانده همین است دیگر...

رشت، 1 فروردین 91