۷ آذر ۱۳۹۶

زمستان، آمد به زندگانی.

ئه. زمستان همانقدر سریع رسید که یک ماه پیش باورم هم نمی‌شد. نوامبر دارد تمام می‌شود و من اینجا توی کتابخانه‌ٔ دانشگاه نشسته‌ام و رویاهای روزهای زمستانیِ چایکوفسکی را گوش می‌کنم و گزارشم را در مورد چرخه کربن تمام می‌کنم که کریستین شونصد تا ایراد ازش گرفته. همان روزهای زمستانی سرد و تیره و خاکستری. آدم‌ها می‌روند و می‌آیند، آرشه‌ها می‌لرزند، خورشید طلوع و غروب می‌کند و بالاخره سال‌ها بعد، یک روز زمستانی مثل امروز در حالی که من پتو پیچیده‌ام به دور خودم و به شوفاژ خانه‌ام تکیه دادم پسرم از من می‌پرسد چه شد که رفته‌ای توی لاک خودت و کتاب می‌خوانی و آدم‌هایی دیگر نیستند که بیایند و بروند از زندگی‌ات و من در حالی که گُلوواین می‌خورم آن روزهایی را به یاد می‌آورم که به زندگی سخت نمی‌گرفتیم و می‌خندیدیم. اما از آن همه خوشی و خنده سال‌ها گذشت و همه چیز تمام شد. همانقدر غمگین. مثل موومان دوم رویاهای روزهای زمستانی چایکوفسکی.