گورسکی خیلی زود تمام شد. دو ماه رابطهی ما در ناگهان تمام شد. بهاش گفتم خب چرا اینطور شد؟ روز نهم فروردین توی آپارتمان دوستم رضا بودم. هفت روز بود با گورسکی آشنا شده بودم. دو روز بود جواب تلفن نمیداد و فیسبوکش را چک نمیکرد. گفتم حتمن بیخیال شده. دراماکویین بودم طوری که رضا هم فهمید و گفت عاشق شدی؟ سر پیری و معرکهگیری؟ شباش با شایان چت میکردم و غر میزدم. فردایش گورسکی پیدایش شد و گفت درگیر بوده. بهانهی خوبی بود؟ احتمالن بهانهای در کار نبود. درگیر بود. یکم اردیبهشت با هم رفتیم پراگ. شب رفتیم به یک دیسکوی خیلی بزرگ چهار طبقه. مست بودیم، هم من و هم گورسکی. رقصیدیم و همدیگر را جلوی صد تا استریت تا جا داشت بوسیدیم. پنج صبح خواستیم بریم هاستل و منتظر اتوبوس بودیم. من لباس کافی نپوشیده بودم. توی ایستگاه اتوبوس نشستم توی بغلش و کتاش را کشید روی من. بهترین لحظههای زندگیم آن لحظهها بود. یک ماه دیگر گذشت و خیلی به هم نزدیک شدیم. تا ناگهان هفتهی پیش خبر بدی رسید. رفته بودیم به گریلپارتی توی پارک شهر. گورسکی و دوست بریتانیاییاش که یک زن چهل ساله بود و چند نفر دیگر. دو نفره رفته بودیم لای درختها که بغلام کرد محکم. خبر بد را آنجا داد: گفت تصمیم گرفته با آن زن چهل سالهی انگلیسی ازدواج کند. بروند ازدواجشان را ماه آینده در بروکسل ثبت کنند و در انگلستان زندگی کنند تا اینکه بتواند اقامت آنجا را بگیرد و برنگردد به اوکراین جنگزدهی هموفوب. گفتم باور نمیکنم. گفت باور کن. باور کردم. گفت امیدوارم که درکام کنی. گفتم درکات نمیکنم.
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
exmatrikulation
- آخه چرا اینجوری شد یه باره؟
- شد دیگه آقا. پیش میاد. زندگیه. همون طوری که اون روز کذایی اردیبهشت ۹۰ من توی پادگان بودم و از دانشگاه زنگ زدند به مامانم که به من بگه برم دانشگاه نامهی حکم کمیته انضباطیام رو بگیرم و یهویی از اون روز زندگیم عوض شد. الانم همونطور شده.
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
تلگرافی به ایران - دو
گیِ ایرانیِ طبقهی متوسطِ شهرنشینِ فیسبوکباز قبل از فرار به ترکیه یا هر کجای دیگر دنیا، باید خود را بالا بیاورد.
بالا بیاورد
بالا بیاورد
بالا بیاورد
بالا
بالا
بالا
بیاورد
بیاورد
بیاورد
اشتراک در:
پستها (Atom)