۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱

برای که بنویسیم؟

مهمتر از اینکه ما همجنسگراها برای خودمان بنویسیم، برای آنهایی بنویسیم که نفهمیده اند، برای آنهایی بنویسیم که با خودشان کنار نیامده اند، برای آنهایی بنویسیم که با خودشان نمی توانند کنار بیایند، برای آنهایی بنویسیم که با خودشان نمی خواهند کنار بیایند، این است که برای اکثریت دگرجنس‌گرا بنویسم.

۶ اردیبهشت ۱۳۹۱

هوموفوبیا - دوّم

من به عنکبوت فوبیا مبتلا ام. هیچ عنکبوتی در شعاع 5 متری محل زندگی من (تخت خواب، میز تحریر و ...) زیست نمی کند. این تنفر غیر عادی من نسبت به این حشره، از دوران بچگی ام، باعث خنده ی دیگران و مسخره شدن ام می شد. مادرم بارها عنکبوت (از آن پا درازها که در هوای مرطوب شمال زیاد تکثیر می شوند) را در دستش می گرفت و می گفت ببین چه موجود بی آزاری است! دلیلی ندارد بترسی!
اما من می ترسیدم و هنوز هم می ترسم!

۲ اردیبهشت ۱۳۹۱

هوموفوبیا - یکم

هوموفوبیا یعنی اینکه یکی توی فیسبوک بنویسد:

من به عنوان یک مسلمان می توانم زندگی مسالمت آمیزی با همجنسگراها داشته باشم و این آزادی را برای آنها قائلم که رابطه همجنسگرایی داشته باشند، اما در سطح اجتماع نباید خود را تبلیغ کنند

Self Homophobia

پریشب با "یان" شطرنج بازی کردم، تا یک بیدار ماندیم. کیش و مات شدم، بعدش گرفتم مثل آدم خوابیدم. دیشب رفتیم پارتی ورودی جدید، الان شده دو. همه مست و پاتیل بودند و من یاد آخرین پارتی ای افتادم که خوش گذشته بود. دیگر زندگی بعد از آن روزها خوب نبود، فربد را بغل کرده بودم - مستِ مست - و درِ گوش اش گفته بودم که چقدر دوست داشتنی است - بله، همچنان استریت های دوست داشتنی -، بعد رفتم کنارِ دوستش، نوید، که روی تخت ولو بود نشستم و بهش گفتم می میرم برای فربد. نگاهم کرد و لام تا کام چیزی نگفت. برای من هم اهمیتی نداشت چون مست بودم.
خب، زندگی خوش می گذشت آنجاها، اما دیشب خیلی حال بهم زن بود، من هم که اعتماد به نفس ندارم بگویم آقا پسر محترمی که بطری آب جو ات را جای نرینه ات کار گذاشته ای و در کنار آن دختره ی حال بهم زن با پستان های بد قواره ی اندازه هندوانه می رقصی، بیا خودم بهتر از آن بد ترکیب سر حال ات می آورم. اما نه، نگفتم. در این مواقع - و شرایط مشابه - لال (بهتر است بگویم قطع نخاع) می شوم. چرایش را پروردگار متعال عالم تر است. در راه بازگشت به خانه بلند بلند آواز گیلکی می خواندم، دوچرخه ای از کنارم رد شد و یک چیزی را به آلمانی فریاد زد، شاید گفت خفه شو کونی آشغالِ بدمست، یا اینکه لال شو عوضی جهان سوّمی انتر، به هر حال این حرفها از درجه اهمیت ساقط بودند، چون مست بودم.
آمدم خانه، یادم آمد فلیکس نیست، آخر هفته است و رفته سر خانه و زندگی اش. فکر کردم دلم برایش تنگ شده.

۳۱ فروردین ۱۳۹۱

در راستای کامنت یک عرزشی در سایت گرداب

بله.واقعا دیگه نوبرشو اوردن وقتی به همجنس بازی با چشم ازادی بیان نگاه کنن باید از افکار فراماسونی ها که پشت برنامه من و تو هستن پرده برداریم و به همه ثابت کنیم که بابا دشمن خیلی قویه.ولی ما امام عصرداریم و از همه جهات خود اقا به فکرمونه

دشمن - که ما باشیم - خیلی قویه.

ما این شکلی هستیم، چون در ضمن قوی بودن ترسناک هم هستیم!


خوبه دیگه، ما قوی و ترسناک هستیم، چون توی خیابون با نیسان ملت رو زیر می گیریم، آدم ربایی می کنیم، اونوقت می بریمشون تو اتاقامون عملیات شیشه نوشابه رو روشون اجرا می کنیم، از پشت بوم خونه هامون با تفنگ ساچمه ای می زنیم توی چش و چال مردم. دیدین چقدر ترسناک هستیم؟! بعدش امام عصر (عجلللاه) و آقا (دامظله) با اون ردای سفید و معطرشون به عطر مشهد، می خوان بیان اسلامِ نابِ انقلابی - محمدی را در جهان برپا کنن و ریشه ی ما مفسدان را خشک کنن!

۲۸ فروردین ۱۳۹۱

سرتیتر ندارم، بهتره برم ظرفا رو بشورم

امروز یکشنبه ای تخمی بود که تمام روز به بطالت گذشت. البته عصر را رفتم بیرون و به پیاده روی و عکاسی گذراندم، وقتی به خانه برگشتم "یان" توی اتاقش لخت و عور نشسته بود و فیلم تماشا می کرد. تا آمدم و شروع کردم به درست کردن شام، "فلیکس" هم رسید. هر دوی شان آخر هفته را می روند پیش بابا و ننه شان. ازش پرسیدم شام خورده ای؟ خورده بود. رفت توی اتاقش و صدای تلویزیون را بلند کرد. - پسری ست دوست داشتنی و من هم چسب خاصی به استریت های "دوست داشتنی" دارم! -، شام درست کردم و آوردم توی اتاقم خوردم.


مجسمه سرباز آزادی

***

مدت زیادی نمانده به "روز جهانی مبارزه با هوموفوبیا". پارسال، علیرغم بعضی از مسائلی که وجود داشت، حرکتهای خوبی صورت پذیرفته بود. امیدوارم که امسال هم با همان هیجان و بلکه بیشتر، روزهای پیش رو را سپری کنیم.

۲۲ فروردین ۱۳۹۱

بابا جان ما از اول اش هم مسلمان زاده نبودیم!

یان - هم خونه ای ام که بقول خودش آتئیسته - ازم می پرسه: راست می گن که توی قرآن نوشته شما مسلمونها وقتی میرین بهشت بهتون دخترهای باکره (همون حوری های خودمون) رو می دن؟! من بهش می گم بعله که راس می گن! هزار و خرده ای سال پیش که عرب ها بیخودی مسلمون نشدن، ما هم همینطور، با تهدید و تطمیع مسلمون شدیم! بعد می پرسه خب یعنی بعد از این چند هزار سال و این چند میلیارد آدم که مُردن، باکره گی این دخترها از بین نرفته؟! یعنی طرف قضیه رو همچین جدی گرفته که می خواد از راه استدلال واسم ثابت کنه که اینا کس شعره. بهش می گم خودتو با این فکرها خسته نکن، بیا از این شیرینی ها (کاکاهایی که همون موقع درست کرده بودم) بخور!

۲۰ فروردین ۱۳۹۱

رویای نیمه شب بهاری. یک سال پیش، خوابگاه ستاد نیروی دریایی، 23 اردی بهشت 90

ساعت شده 3 و نیم صبح. تو خوابی؟ باید خواب باشی. نیم ساعت خوابیدم، بین دو تا دو و نیم. بعدش حاج آقا را در خواب دیدم که می گفت پدرت درآمده. بیچاره شده ای. حاج آقا رییس حراست دانشگاهمان بوده. بعد من می خواستم بپرسم چرا حاج آقا؟ ولی صدا از گلویم در نمی آمد. زور می زدم و خفقان گرفته بودم و داشتم دیوانه می شدم. بعد زانوهایم خم شد و افتادم زمین. سرپا نمی توانستم بمانم. ملت جمع شده بودند و من دوباره پا شدم ولی دیدم افتاده ام روی زمین جلوی پای حاج آقا و او هم درون بیسیم اش چیزهایی می گفت. من داد زدم: نه، نمردم و محمد (هم اتاقی ام در خوابگاه پادگان که نمی دانم آنجا چکار می کرد) یک ریز می خندید و بعدش گفت: ایدز داشت که مرد. حاج آقا گفت صورتجلسه کنید و من ناگهان احساس کردم سقوط می کنم. داد زدم و سقوط کردم. آن شب ها که توی بغل ات می خوابیدم هم سقوط می کردم، ولی این بار آنقدر فریادم بلند بود که دوستم که طبقه ی بالای تختم می خوابد بیدار شد. سرش را آویزان کرد و گفت:خواب بود، فردا صدقه بده. خیس بودم، دندانم درد می کرد و غمگین بودم، ولی خیالم راحت شد که ایدز ندارم. بدتر از آن اینکه تو را مریض نکرده ام. پا شدم و لیوانم را برداشتم و کمی آب انبه ریختم. سرد بود، دندانم تیر کشید، ولی چسبید.

۱۷ فروردین ۱۳۹۱

آنجا مدت ها بود که وطن نبود

24 ساعت قبل - 8 فروردین


بیست و چهار ساعت آخر، از آنجا اهمیت دارد که آدم درک می کند قبل از مرگش ممکن است چه فکرهایی بکند. رفتن، رفتن است. فرقی ندارد. روز آخرِ دوره ی نکبتِ آموزشی ام در بندر انزلی، رفته بودم به تماشای دریا. نیم ساعت نشستم و به موج ها و دریای طوفانی خیره شدم. موج پر سر و صدا می آمد و می خورد به صخره های کوتاهی شبیه به موج شکن که پشتِ آشپزخانه بود و در حقیقت پاتوق بود. پاتوقِ موادی ها. پاتوقِ مالاندن همدیگر. خُب، ما افسرهای وظیفه ی آینده ی این مملکتِ نکبت بودیم و از این کارهای بد نمی کردیم. امّا دانش آموزها - همانهایی که بعدها می آیند و گروهبان کادرِ ارتش می شوند -، از این کارهای بد می کردند. کارهای بد. بد بودن از نظر ما؟ (ارواح عمّه ام). قاعدتاً ما لیسانس وظیفه ها، همه بچه مثبت بودیم و مثل دسته ی گل می آمدیم و می رفتیم و خلاف سنگین مان سیگار کشیدن لب ساحل بود، آوردن گوشی داخل گروهان بود. زیر تشک ابری ام در پادگان آموزشی، روی چوبِ تخت، بزرگ حک کرده بودم: "در این مکان یک همجنسگرا در بستری از مرگ آرمیده است".

***
بستر از مرگ نبود، از آن تشک های اعصاب خرد کنی بود که کمرت درد می گیرد وقتی مدت طولانی رویش می خوابی. زندگی ما هم به همین سادگی، مضحک (بخوانید مسخره) بود.

***
یک هفته بعد - 15 فروردین


رادیو فردا را گرفته ام، می گوید ساعت 2 بامداد به وقت تهران. بیرون باران می بارد، می بارد، می بارد... باد می وزد، طوفان در می رسد، زخم های من می فسرد. کدام زخم؟ می روم توی خیابانها و زل می زنم به مردمی که رد می شوند، مردمی که فارغ از دلهره ی نگاه دیگران در گوشه ای - ایستاده - عشق بازی می کنند، مردمی که سگ شان را به دنبال خود می کشند، مردمی که پشت چراغ قرمز اند.
اینجا وطن است؟

***

16 فروردین


9 صبح
دستبد رنگین کمانی را در مچ ام انداخته ام که سال گذشته دوستی به من داد. می روم بیرون و خیابان متر می کنم. خیابان ها گشادند و پر از درخت، پر از ساختمان های کلاسیک و کلیساهایی که نمای شان سیاه شده بعد از دهه ها، (شایدم قرن ها - چه می دانم!). توریست ها ایستاده بودند جلوی یک ساختمان که رنگ آمیزی عجیب و غریب داشت و ازش عکس می گرفتند. چیز چشمگیری تویش نبود، ولی خب لابد نما اش پست مدرن بود!

11 ظهر
کلّی عکس می گیرم و برای پدرم ایمیل می زنم و عکسها را می فرستم، او هم حتماً عینک می زند و چشمش را ریز می کند و موقع دیدن می گوید به به! اروپا!

***
وقتی داشتم می رفتم، آفتاب هنوز طلوع نکرده بود و دماوند را از پشت گرد و غبار می شد رصد کرد. پیش خودم گفتم: شاید اینجا دیگر وطن نباشد.