۹ دی ۱۳۹۲

مراتب جهت اقدامات متقاضی اعلام می‌گردد.

و لکن اینطور نباشد آنکس که نباید وبلاگ ما را از ایران بخواند بیاید وبلاگ ما را بخواند. و ما حواس‌مان هست چون ما قادریم و متعال و هر روز آی‌پی‌ها و ورودی‌های سرچ وبلاگ‌مان را بررسی می‌کنیم. پس شما عزیزان مورد احترام هم دست از فتنه‌گری برداشته و توی کار و زندگی دیگران فضولی ننمایید و به زندگی خود رسیدگی نمایید، ما حال‌مان به این شکل خوب‌ست. با تشکر.

ایلویی، ایلویی، لمّا سبقتنی؟


مؤمنین مسیحی در حال خواندن دعای نماز مغرب شب کریسمس، کلیسای جامع ماگدبورگ

آقا و خانمی که شما باشید، این روزهای آخر سال به طرز غریبی شروع کرده به حال دادن. چرایش مشخص است. هوا مثل بهار است (طبیعتن منظورم بهار ایران نیست) و می‌شود بیرون رفت، دوچرخه‌سواری کرد، در پارک قدم زد و به کلیسا رفت بدون ترس از سُر خوردن در خیابان‌ها. گفتم کلیسا و امیدوارم خدای نکرده تصور نکرده باشید که مسیحی شده‌ام. خب، حقیقت امر اینجاست که ناف من با همه چیز بریده‌اند الّا مذهب، ولی من این اواخر احساس می‌کنم که در بحث با مؤمنین مسیحی چقدر حرف کم دارم برای زدن و دردناک‌تر اینست که متوجه شده‌ام ترجیع‌بند حرف‌هایم شده ملغمه‌ای تکراری از زمینی بودن مسیح موعود و کلاّش و غیرباکره بودن مریم مقدّس. خب خیلی ناجور است که یک آدم خیلی پرادّعا مثل من در بحث چیزی برای گفتن نداشته باشد وقتی طرف مقابل قرآن را آنقدر خوانده که به حد جویدن رسانده. لذا من تصمیم گرفتم اطلاعاتم را درباره‌ی این دکّان بازار - مسیحیت را عرض می‌کنم - به فیض اکمل رسانده، یک چیزی داشته باشم برای گفتن. برای نیل به این مقصود عهد جدید را شروع کرده‌ام به خواندن. البته فرق خاصی نمی‌کند با قرآن خودشان و تقریبن فقط در قرآن اسم‌ها بجای عبری شده‌اند عربی و با اندکی جزییات همه و همه سر و ته یک کرباسند. فقط دردم می‌گیرد که این‌ها به مسلمان‌ها می‌توپند که قرآن‌شان پر از مهملات‌ست. خب خودشان اگر یک بار آخرین جمله‌ی مسیح پیش از مرگ‌اش را درست و حسابی و با دقّت بخوانند می‌فهمند که خودشان بیشتر سرکارند تا مسلمین جهان!

۲۲ آذر ۱۳۹۲

بهش گفتم هر شعله‌ای خاموش می‌شود یک روزی اگر شرایطش نباشد

واقعیتش اینجاست الان که این سطور را می‌خوانید،‌ کای را بیرون کردم از خانه‌ام. خیلی شیک دیشب به‌اش گفتم که این خانه کشور من‌ست و قوانین من هم در آن حکمفرماست. عصبی شد. عصبی کردمش. دلیلش این بود که باز هم داد و فریاد راه انداخت. مطمئنم کای به روانپزشک نیاز دارد از بس بیش‌فعال است. دیشب داشت دنبال چند تا از کوپن‌های تخفیف بی‌اهمیت سوپرمارکت می‌گشت و پیدا نمی‌کرد و هی می‌گفت شایسه. یعنی گه بگیردش. ده بار گفت و هر بار تُن صدایش که در حالت عادی روی اعصابم رژه می‌رود را برد بالا. بار اول هم نبود. دومین بار بود در یک هفته. بار اول که هفته‌ی پیش بود سر همین داد زدنش دعوایش کردم. قهر کرد و رفت توی آشپزخانه گریه کرد. من فکر کردم که چرا اینقدر هیولایم؟! رفتم دلجویی کردم و گفتم ببخشید. خودش را عن کرد و تا فردایش باهام حرف نزد. من هم دیدم که اوضاع اینطور است روز بعد باهاش سرسنگین شدم. شب که از سر کار برگشت اول تشر زدم به‌اش، حالش خوب بود. بعد آشتی کردیم و رفتیم برف بازی. امّا دیروز برایش عصبانی نشدم. فقط شروع کردم به راهنمایی کردنش و اینکه اینقدر گوسفند نباش توی زندگی‌ات. یک خرده بفهم و تمام دقّ‌دلی‌ام در مورد ظرف نشستن و خرید نکردن و اعصاب‌خرد بودن را یکهو سرش خالی کردم. حسابی عصبی شد و گفت می‌خواهی بروم؟ گفتم اگر می‌خواهی بمانی قوانین من را باید رعایت کنی: ادب، همکاری در زندگی و سر و صدا بلند نکردن. وگرنه لدفن هر چه زودتر رفع زحمت بفرما. خشمگین‌تر شد و گفت می‌رود. عصر امروز که از سر کار برگشت وسایلش را جمع کرد. گفتم از من متنفری؟ نگاهم نکرد و گفت نه. متنفر بود و عصبی. برای خودش خنده‌های هیستریک می‌کرد و غر می‌زد. ناراحت شدم. وسایل را برداشت و از در رفت بیرون. دیدم حوله‌ش جا مانده توی حمام. بردم پایین‌ پله‌ها و صدایش کردم. آهی کشید، کوله‌ش را باز کرد و حوله را جا داد. گفتم گود لاک و رفتم توی خانه. باز دیدم ساعت رومیزی‌ش اینجاست. رفتم پایین سر خیابان و دیدم دارد وسایل را روی دوچرخه جا می‌دهد. خیلی ترحّم برانگیر بود. چشمایش را که نگاه کردم بغض داشت. ساعتش را دادم و برگشتم بالا.
آمدم توی اتاقم و گریه کردم.

۲۸ آبان ۱۳۹۲

a complicated relationship

کای دوباره برگشت. یه صب تا شب پیش دوست‌پسرش بود و شب وقتی اومد خونه، قبلش من تخت‌ها رو جدا کرده بودم و براش رختخواب جدا گذاشته بودم. دیر وقت رسیده بود و من خودم رو به خواب زدم. لباساش رو که در آورد، اومد روی تختِ من، کنارم خوابید و بغلم کرد.

۲۰ آبان ۱۳۹۲

۵ آبان ۱۳۹۲

سکس اند د سیتی

کای هم می‌گوید که من ماشین سکس‌ام. چهل و هشت ساعت اینجا بود٬ بعد دیشب رساندمش به خانه‌ی فلوریان که خودش می‌گوید پسره سکس‌ادیکتد است. داشتم گردنش را گاز می‌گرفتم توی خیابان که گفت فردا زنگ می‌زند که ببینیم هم را. امروز عصر زنگ زد. اول گفت ساعت شش می‌آید اینجا٬ بعدش مسیج داد و گفت اصلن شام را با کوین می‌خورد و دیرتر می‌آید که شب بماند. در همین حین فکر کردم که با کوین هم خوابید توی همین یک روز؟‌ بهش زنگ زدم و گفتم فردا وقتی همه خواب هستید من باید بروم به کارخانه‌ی کذایی و نمی‌توانم میزبان باشم امشب. گفت یعنی داری می‌گویی که نیایم؟ گفتم که درست فهمیدی. فردا شب بیا. گفت که فردا شب باید برود تسربست. گفتم اوکی. گفت اوکی. گفتم بای٬ گفت بای.

۸ مهر ۱۳۹۲

bundestagswahl 2013













پی‌نوشت 19 نوامبر - 25 آبان: این پست رو به دلایلی پاک کردم. این دلایل ارتباطی به بحث‌های درگرفته نداره و عقب‌نشینی از مواضع‌ام به حساب نمی‌آد چون صلاح کار خویش را خسروان دانند.

۳۰ مرداد ۱۳۹۲

پلاک‌هایی به مثابه‌ خانواده‌ای


یادبود خانواده‌ی مانِس که همگی در سال 1942 در اردوگاه مرگ تربلینکا (در لهستان فعلی) به قتل رسیدند.


هر نقطه‌ای از این شهر کذایی که قدم بگذاری، وسط خیابان، توی پیاده رو، توی پارک‌ها، پلاک‌هایی می‌بینی روی زمین که نشان از خانواده‌ای داشت که زمانی در این نقطه که قدم گذاشته‌ای خانه‌ای داشتند و کاشانه‌ای، زندگی آسوده‌ای. غافل از این‌که یک روزی سیل ویرانگر تعصب‌، نژادپرستی و جهل دودمان‌شان را می‌دهد بر باد.

۱۹ تیر ۱۳۹۲

من این آدما رو آخه کجای دلم باید بذارم؟!



با فیض‌العلیم بنگلادشی (که ما اسم‌اش رو گذاشتیم فضول علیم) و بلال عثمان پاکستانی (که ملقّب‌اش کردیم به شیر بلال) نشستم توی کافه‌تریای کارخونه و دارم به ساندویجی که از ساب‌وی خریدم گاز می‌زنم و به بحث‌های فوق‌علمی این آقایون گوش می‌دم. هر دو از همکلاسی‌های دانشگاهم هستن و توی این کارخونه هم مثل من حمالی می‌کنن. فضول علیم داره ساندویج می‌خوره و می‌گه که دایی‌ من توی فرانکفورت امروز رو روزه نگرفته، پس من هم نمی‌گیرم چون داییه خبرها رو از بنگلادش می‌گیره و امروز روز اول ماه مبارک رمضان نیست. شیربلال می‌گه الله‌اکبر! چون مفتی رفیع‌شون امروز رو روز اول ماه مبارک اعلام کرده و بنگلادش یه زمانی اسمش بود پاکستان‌شرقی، پس فضول علیم امروز بگا رفته که روزه نگرفته و چند تا کُنده‌ی نیم‌سوخته‌ی بیشتری قراره بکنن توی کون‌اش در جهنم دَرَک! من می‌پرم وسط حرفاشون و می‌گم که اگه اینقدر اختلاف دارین، چرا حکمیّت نمی‌کنین به تصمیم رهبر مسلمانان و آزاده‌های جهان، امام خامنه‌ای! یهو این دو تا انگار که برق سه‌فاز گرفته باشن،‌ بهم زل زدن و پرسیدن که نظر امام خامنه‌ای در مورد امروز چی بود؟
خب دیگه، بقیه قضایا رو خودتون تصور کنین. فقط انتظار نداشته باشین که من خبر داشته باشم که امروز روز اول ماه رمضان در ایران بود یا نه!

عکس بی‌ربطه به موضوع. چند وقت پیش که سیل اومده بود این عکس رو گرفتم!

۱۱ تیر ۱۳۹۲

هانس، من خدا ام!


شهر ما امشب عصبانی بود!


می‌دانید قرارست در مصر چه اتفاقی بیوفتد؟ مثل همان رعد و برقی می‌شود که امشب آمد و شهر را شست و با خودش برد. خب، ما ایرانی‌ها با تجربه 35 ساله‌مان خوب می‌دانیم که دیکتاتوری مذهبی تَه‌اش به کجا می‌رسد!

۲۵ خرداد ۱۳۹۲

ما تبعیدی‌ها چیزی نداریم برای خوشحال بودن



دیروز رفتیم به نمایشگاهی از کارهای هنری میرحسین موسوی در گالری کادمی هنر برلین

چهار سال بعد از آن تقلب بزرگ را با احمدی‌نژاد با خشم و کینه گذراندیم. هر حرفی را که زد به باد تمسخر گرفتیم. شاید نا امید بودیم و برای همین از کشور فرار کردیم. یکی پناهنده شد و رفت، یکی بورس تحصیلی گرفت و رفت، دیگری مهاجرت کرد. امّا همه‌ی ما خواستیم که دیگر در آن کشور نباشیم و به مصیبت‌هایش فکر نکنیم. چهارسال پیش صبح چنین روزی مادرم با لگد بیدارم کرده بود و بهم یادآوری کرد که بدبخت شده‌ام. ظهرش با سهیل چت می‌کردم و مبهوت بودم. عصرش به اشکان که پروازش چند روز بعد از انتخابات بود زنگ زدم و گفتم "احمق نشی که بری بیرون. بگیرنت و پدرت رو در بیارن و از اونجا مونده، از اینجا رونده بشی". امّا امیدهای ما رفت بر باد. نُه ماه بعدش رفتم خدمت. بیست و پنج بهمن 89، توی خیابان ولیعصر تهران رهام را دیدم. - شاید ما تا آن موقع هنوز امید داشتیم به این‌که چیزی تغییر کند -. آقای احمدی‌نژاد، ما شهروند آن کشور بودیم، ما حق داشتیم بپرسیم چرا. ما حق داشتیم آن شب 24 خرداد از خوابگاه تا دانشکده‌مان راهپیمایی کنیم که چرا به کوی دانشگاه حمله‌کرده‌اید. آقای احمدی‌نژاد، دستگاه‌های اطلاعاتی نظامی که شما را به‌عنوان رییس‌جمهور تقلبی کشور به رسمیت شناخته‌اند حق نداشتند با ما آنطور برخورد کنند.
اما برخورد کردند. پرونده ساختند، تعلیق و ممنوع‌التحصیل کردند و لایت‌ترین حکم‌ش توی آن انجمن اسلامی کذایی نصیب من شد. خدمت‌ام دو سال بعد تمام شد، نُه ما ایران ماندم و بعدش بیرون آمدم. اینجا که آمدم همچنان ایران دنبال‌ام بود، تابستان با بچه‌ها می‌رفتیم پارک‌شهر و به بدبختی‌های مملکت‌مان فکر می‌کردیم و می‌خندیدیم. تنها تفریح سالم‌مان همین بود که حر‌ف‌های احمدی‌نژاد را به باد تمسخر بگیریم. امّا سوال این بود که تا کی؟ می‌دانستیم یک سال دیگر نمانده که این آدم برود پی‌کارش، امّا بدبین بودیم به این‌که عاقبت چه می‌شود.
احمدی‌نژاد به قول ترک‌ها آچمز شد. من نمی‌دانم آخر یکی‌ نبود که به‌اش بگوید مرد حسابی، همانی که تو را آورده با یک اشاره‌ی انگشت رو را پرت می‌کند بیرون که بعدش خر بیاری باقالی بار کنی. چطور نمی‌دانست هر کس که توی جمهوری‌اسلامی پر رو شد، می‌دهند تا رویش را کم کنند. ولی خب او این را نفهمید و به گا رفت.
حسن روحانی شده رییس‌جمهور و من بر خلاف این شادباش‌ها، تبریک‌ها و ذوق‌مرگ شدن‌های دوستانم اینجا، چیزی ندارم که خوشحال باشم. می‌دانید، ما گی‌ها هر جای دنیا که باشیم در تبعیدیم. ما شاید هیچوقت وطن‌مان را آن‌طور که می‌خواهیم نبینیم. برگشتن‌ِ ما برای زندگی در آن‌ چهار‌چوب یک نسل زمان خواهد برد. شاید وقتی شرایط مناسب باشد که خیلی‌های‌مان حتا زنده نباشیم.

۱۱ خرداد ۱۳۹۲

عنوان ندارد


محوطه‌ی روبرویی کلیسای جامع استراسبورگ، در شرق فرانسه


خب من فرانسه و مردمش را دوست داشتم. هم بخاطر زبان سکسی‌ای که صحبت می‌کنند و هم غریبه‌نوازی و خون‌گرم بودن‌شان. در عوض،‌ آلمانی‌ها فکر می‌کنند تافته‌ی جدا بافته‌اند. آلمانی‌ها کلمه‌ی Ausländer را دارند که یعنی خارجی. یعنی هر کس غیر از خودمان. البته این کلمه مفهومی فراتر از کلمه‌ی خارجی خودمان را دارد که من اینجا در شرق ، در راست‌ افراطی‌ترین - و البته چپ‌ افراطی‌ترین - ایالت آلمان دارم درک‌اش می‌کنم.

۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

شوبرت در هوای آزاد



و من برگشتم. توی راه، توی قطار حوالی گوتینگن داشتم به یک رادیوی اینترنتی گوش می‌دادم، سمفونی دوم شوبرت را گذاشته بود. راستی می‌دانستید شوبرت گی بود؟ بله، می‌گفتم، قطار داشت از تپه‌ماهورهای آلمان مرکزی عبور می‌کرد. زیباترین نقطه‌ای از دنیا که دیده‌ام و من به فکر شش روز کذایی بودم که ایران کرده بود توی من و بیرون نمی‌کشید. یک سر پاسپورتم دست من بود و یک سر دیگرش دست ایران و هر دو می‌کشیدیم به سمت خودمان. آخر سر من پیروز شدم و پاسپورتم را گرفتم و آمدم بیرون. آمدم بیرون و نفس راحتی کشیدم. چند ساعت قبل‌اش وقتی رسیدم به فرانکفورت، برای فرانتز، دوست گی‌ام (از قضا نام شوبرت هم فرانتز بود!) نوشتم که شما غربی‌ها نمی‌فهمید لذت نفس‌کشیدن در هوای آزاد معنی‌اش چیست.

توضیح عکس: رفته بودم بالای آن فانوس دریایی پارک آب و آتش تهران که عکس بگیرم از محیط اطراف، چند تا بچه‌ی بلبل‌زبان چهار پنج ساله دورم کردند که ازشان عکس بگیرم. گفتم 1، 2، سیب. گفتند سیب.


۲۵ فروردین ۱۳۹۲

آرشه‌ها برای که به صدا در می‌آیند؟



سوئیت سمفونی شهرزاد رفته روی موومان دوّم‌اش، شاهزاده‌ی قندهار. آرشه‌ها غوغا می‌کنند. نشسته‌ام طبقه‌ی بابا و حوصله‌ام از تعطیلات سر رفته (وبلاگ‌ات لوس‌ه). یک مقداری آلمانی خوانده بودم و ول کردم و لپ‌تاپ را روشن کردم. کار همیشه‌گی‌ام است وبگردی وقتی دلیلی پیدا نمی‌کنم که زمان برای چه جلو می‌رود. حداقل صدمین بارست که در چند روز گذشته گوش می‌دهم به‌اش (وبلاگ‌ت احمق‌ه). می‌روم با یک بنده‌ی خدایی از وبلاگستان توی چت فیس‌بوک یک ساعت چرت و پرت می‌گوییم به هم و می‌خندیم. می‌گویم سال بعد برایت دیلدو می‌آورم به‌عنوان سوغات، البته راستش را بخواهید به شونصد نفر این قول را داده بودم و حتا به یکی قول قلاده دادم.هیچ‌کدام را هم البته نیاوردم. قول زیاد دادم و عمل نکردم. حتا آلبوم ارجینال گوگوش را هم نیاوردم. گاهی بد قول‌ام. بله، یک روز عصرِ دو سال پیش که سرباز بودم مست کرده بودم و به دوست‌پسر سابقم هم خیانت کردم همان روز. (باید زد پَسِ کله‌ت تا بیدار بشی). این‌ها که می‌گویم مشمول مرور زمان شده، وگرنه نمی‌نوشتم‌اش. البته مایه‌ی شرم‌ساری بود، ولی چاره‌ای نبود آن لحظه. چیزهای بیشتری مایه‌ی شرم‌ساری‌ست که هنوز مشمول مرور زمان نشدند برای گفتن. یه پست مدت‌دار می‌گذارم برای صد سالگی‌ام در سال 2086 و این‌ها را می‌نویسم آنجا. این‌ها تکه‌های پازلی هستند که باعث شدند الان من اینجا باشم و چند روز دیگر پرواز برگشتم باشد به خانه. باید نوشت‌شان. گفتم خانه... حس می‌کنم خانه آنجاست و دلم برای تخت دو نفره‌ام تنگ شده که خودم را ول می‌کردم توش و با خودم می‌خوابیدم. تنهاییِ عریان. امّا آیا سال بعد بر می‌گردم ایران؟ خدا می‌داند. البته خدایی نیست. (وبلاگ‌ت: نشانه‌ی یک آدم خود‌شیفته و لوس). خدا نیست؟ میلاد وقتی مُرد من به احمد گفته بودم خدایی نیست که بیامرزدش. الان خاله‌ام می‌گوید که خدا ظالم‌ست. من همیشه مدعی بودم که خدای جهان ما در صورت وجود عادل نیست. خدا باید عادل باشد، پس خدایی نیست. خاله‌ام آب شده بعد از مرگ میلاد. من می‌گویم که آدم برای مردن کسی نباید خود را بزند به در و دیوار چون جهان بعد از مرگی وجود ندارد. رفته بودم خانه‌شان همین‌ها را می‌خواستم به‌اش بگویم دیدم اوضاع‌اش وخیم‌تر از این حرف‌هاست (همش اهل لاس بودی، بده این‬، ‫بد‬، نباش اهل لاسیدن). بعد می‌رود روی چایکوفسکی یکم. همیشه تکراری‌اند این پلی‌لیست‌های من. عمری زمان خواهد برد تا از شوپن، چایکوفسکی، کورساکوف و البته از دِوُرژاک بکشم بیرون، از خودم.

توضیح عکس: چند روز پیش، غروب رفته بودم بندر انزلی. ایستاده بودم روی سنگ‌های عظیم موج‌شکن، داشتم از اسکله و تاسیسات بندری عکس می‌گرفتم،‌ شنیدم که دارن صدام می‌کنن. نگاه کردم دیدم سه تا پسر خوش‌تیپ نشسته بودن پایین موج‌شکن لب دریا. خواستن ازشون عکس بگیرم و یکی هم اسم فیس‌بوک‌اش رو داد که عکس رو براش بفرستم. پیداش نکردم توی فیس‌بوک، عکس مونده روی دستم. گفتم حالا یکی از اون سه تا اگه گذارش از اینجا افتاد یه خبر بهم بده، از خجالت‌اش در بیام!

۱۶ فروردین ۱۳۹۲

بعد از سیصد و هفتاد روز من برگشتم به رشت


ایران جایی‌ست پر از آفتاب. پر از پسرهای سبزه‌ی جذّاب. آفتاب در سبزه و جذاب و هات شدن پسرها خیلی موثّر است. با این حال، رشت با این‌که آفتاب زیادی ندارد، یک فشن‌شوی بزرگ است که چند تا خانه‌ هم در بین درخت‌ها و جنگل‌هایش دارد و پسرهای سکسی‌اش مانکن جدیدترین مد‌های لباس پاریس هستند. این شهر به واسطه‌ی پسرهای زنده‌اش است که زنده مانده، وگرنه تا الان شده بود چیزی مثل آن شهرِ مُرده توی جلگه‌ی آلمان شرقی با پسرهای شیربرنج خورده‌یِ قفقازیِ کک‌مکی‌ بی‌حال‌اش که شونصد لا لباس از زور سرمای سوزناک سیبری به خود پیچیده‌اند.

پی‌نوشت: عکس به مطلب بی‌ربط است. جایی‌ست در بین جاده‌ی ایلام-خرم‌آباد که هفته‌ی پیش شکارش کردم و حیف‌ام آمد نذارم‌اش.

۱۱ اسفند ۱۳۹۱

دیالوگ - جمعه شب

- Hannes! I am happy and do you know why? Because my compulsory exams have already been finished!

- Mazel tov! You wanna know why I'm unhappy? Because I have to work tomorrow...!




۶ اسفند ۱۳۹۱

اما لبخند رازی‌ست


دیشب از پنجره‌ی اتاقم

غمگینم و این حاصل ترشحات هورمونی دوره‌ی امتحانات‌ست. خسته‌ شده‌ام از امتحان‌های تمام نشدنی، زمستان و سرمای تمام نشدنی و برف تمام نشدنی و هر دفعه کارم این‌ست که بیایم توی این وبلاگ غر بزنم. پارسال هم همین موقع یکی دو بار غر زدم. اندکی دیگر می‌روم ایران و بعدش چیزهای بهتری برای نوشتن دستم می‌آید. می‌خواهم ببینم پسرهایش جذاب‌تر شده‌اند یا نه!

۲۵ بهمن ۱۳۹۱

زمستان، ریده به زندگانی


فلورا پارک، اوایل اردی‌بهشت (می 2012)، بهار زیبا

از وقتی از بایرن برگشتم دستبند رنگین‌کمان‌ام گم شده. برای همین احساس می‌کنم به آرمان‌های امام راحل خیانت کرده‌ام. این دستبد را دقیقن هفتصد روز پیش دوست خوبم بهراد به من داد. بهراد وبلاگ داشت و دیگر ندارد. الان نیست در دنیای مجازی و جایش خالی‌ست. دارم فکر می‌کنم الان جای خیلی‌ها خالی‌ست و ما به خیلی صداها نیاز داریم که آن‌ها را نداریم. ما باید بنویسیم، ما که نمی‌تواینم در ایران از پستو بیاییم بیرون،‌ باید در فضای مجازی از خودمان برای اکثریت دگرجنسباز بنویسیم. درست بنویسیم.

***

هوا اینجا سرد است و زمستانِ لعنتی تمام شدنی نیست. دیگر متنفر شده‌ام از سرما و برف و زمستان و هوای یخبندان و ابری و خاکستری و بدون آفتاب و نور و زیبایی و درخت‌های سبز و ... فقط زنده‌ام و نفس می‌کشم به امید دیدن بهار، کلروفیل، گرمای آفتاب.

۶ بهمن ۱۳۹۱

بوسه‌ها می‌روند در ایران می‌میرند*



پسر خاله‌ام دیروز مُرد. خبر مرگ‌اش را اول توی فیس‌بوک خواندم. احمد گفت خدا بیامرزد‌ش و من گفتم به احتمال زیاد خدایی وجود ندارد و حامد گفت الان مثلن ناراحتی؟ باید چکار می‌کردم؟ زار می‌زدم و گریه می‌کردم؟ گریه‌ام نمی‌آمد آن موقع. (راستیت‌اش را بخواهید وقتی داشتم سمفونی نهم دورژاک را - سمفونی New World را که به‌عنوان تسلیت به‌جای فایل صوتی سوره‌ی القارعة توی پیج‌اش شیر کردم - گوش می‌کردم یک خرده گریه کردم). بله، بوسه‌ها می‌روند در ایران می‌میرند. مثل میلاد در بهمن. میلاد بیست و چهار ساله بود و فردا روز تولدش است. بیست و چهار سال سن کمی‌ست برای مُردن. مُردن که در خانه‌ی آدم را نمی‌زند. البته درِ خانه‌ی میلاد را دو سال پیش زد وقتی به‌اش گفت سرطان خون دارد. سرطان خون چیزی‌ست که ما بی‌سوادها به اسم علمی این بیماری می‌گوییم که من آن را بلد نیستم. به هر حال میلاد همواره خوش و خرّم بود و روز بیست و چندم اسفند پارسال - دو هفته قبل از رفتن‌ام و وقتی که ویزایم آمده بود و تهران بودم و رفتم بیمارستان شریعتی ببینم‌اش که دوره‌ی شیمی درمانی را می‌گذراند و همان روز فلش من را پر از کارهای جز و کلاسیک کرد و من هم گفتم که درایور برای فهم جز را هنوز نصب نکرده‌ام - آن‌چنان سرزنده و شاداب بود که فکر می‌کردم می‌تواند تا مدت‌ها با بیماری‌اش کنار بیاید. اما نیامد. یک هفته‌ی پیش از بیمارستان مرخصی گرفته بود که دو ساعت برود کتاب بخرد توی آن تهرانِ لعنتی‌ِ مرگ. سرما خورد. سرما خورد و بعد از یک هفته مُرد. میلاد از معدود پسرهای توی خانواده‌ی مادرم بود که سرش به تن‌اش می‌ارزید و دیروز داشتم به این فکر می‌کردم که چرا باید آدم‌هایی که سرشان به تن‌شان می‌ارزد این‌قدر زود بمیرند؟

* عنوان،‌ شعری از امید شمس.

۱۳ دی ۱۳۹۱

اونا عشق‌بازی می‌کنن٬ ما فقط حسرت‌اش رو می‌خوریم!


دروازه‌ی براندنبورگ برلین (Brandenburger Tor)٬ شب سال نو


دیشب توی جمع دوستای استریت‌ واستاده بودم زیر یکی از این صفحه نمایش‌های بزرگ میدان پوتسدامرپلاتز برلین و بعد از دو تا قوطی آبجوی دانمارکی ده درصد و یه لیوان شراب گرم (Glue wein) سرم اونقدر گرم بود که تعادل نداشته باشم و سرم رو تکیه داده باشم به کوله‌پشتی "ب"*. یهو "میم" صدام زد و گفت فلانی این پسرا رو ببین٬ فکونم گی هستن. سرم رو آوردم بالا دیدم دو تا پسر دارن توی چهار متری ما لاس می‌زنن و یه خرده بعد هم شروع کردن به بوسیدن هم٬ "س" با دیدن‌شون خندید و "ر" گفت که اینقد تابلو نگاهشون نکنین٬ ممکنه خجالت بکشن و دوباره "میم" بهم گفت که برو توی کارشون٬ شاید بخت‌ات شب سال نو وا شد! پسر بزرگه عینک خوشگلی داشت و گوشواره توی گوش‌اش بود و از طرز نگاهش موقع لاس زدن به نظر می‌اومد گی باشه. خیلی هم خوشگل می‌خندید٬ اما کوچیکه بایسکشوال بود٬ چون بعد از تمام شدن عملیات از سر و کول دوستای دخترش می‌رفت بالا و حرکات اروتیک استریت پسند می‌کرد و عکس می‌گرفت. خب٬ اونقدر مست بودم که نتونم از جام تکون بخورم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرم رو دوباره بذارم روی کوله‌پشتی "ب" و بگم یه دوست‌پسر هم نداریم که وسط خیابون ازش لب بگیریم!

* بی‌جنبه‌گی من رو هم لحاظ کنین!