مارتین را اگوست ۲۰۱۴ در دانشگاه دیده بودم همان موقع که الکس تازه آمده بود به این خانهای که من الان زندگی میکنم و من هم بهعنوان دوست پسر الکس یک پایم اینجا بود. جلوی منزا دیدمش و به الکس گفتم این پسره همخانهی جدیدت چقدر صورت هارمونیکی دارد. چهار و نیم سال است که مارتین را میشناسم. در این چهار سال مثل دوست پسر، همخانه، رفیق و برادرم بوده. چیزی فراتر از همهی اینها.
۱۸ آذر ۱۳۹۷
۲۹ شهریور ۱۳۹۷
با چشمان بیدار خواب میبینم
ساعت یازده شب بیستم سپتامبر لخت دراز کشیدهام زیر پتو و به رادیو گوش میکنم که قطعهای گذاشته از شوستاکوویچ. موسیقی کلاسیک رهایی بخشست. هر جایی میشود فرار کرد و به رادیو پناه برد که برایت پلیلیستی جور کرده که از شنیدنش لذت ببری. نمیدانم چکار کنم. پتو را میچرخانم به سمتی که هنوز داغ نشده و با نور صفحهی گوشیام سایههایی روی سقف اتاقم درست میکنم و کیفور میشوم. یادم افتاده دو سال پیش در همان لایپزیگ همخانهای داشتم که اهل کشور لیتوانی بود. دختر بیچاره هر شب حداقل یک بطری شراب مینوشید و بعد که غمباد میگرفت دستش را میگذاشت زیر چانهاش و میگفت فلانی، چکار کنیم؟ سوالی کلیدی میپرسید. چکار کنیم؟ دختر لیتوانیایی غمناک بود. دختر خوبی بود؛ از قضا قیافهی خوبی هم داشت و یکبار بهم گفت از زمانه شاکی است که چرا پسری نیست که بخواهد باهاش بخوابد. بهش گفته بودم لیوا - اسمش بود لیوا - باید اعتماد به نفسات را زیاد کنی. در دو ماهی که همخانهاش بودم با سه تا پسر خوابیدم. احتمالاً از نظر گیها عدد زیادی نیست، به هر حال برای من که باید از بوق سگ تا تاریکی زودرس عصرهای ماه دسامبر آلمان کار میکردم و وقتی میرسیدم خانه هوا آنقدر تاریک شده بود که کاری جز لش کردن در تخت ازم بر نمیآمد، عدد بزرگی بود. اما لیوا همچنان که شهوتاش غلیان میکرد با کسی نمیخوابید. عوضاش شراب میخورد و دستش را زیر چانهاش میگذاشت و فکر میکرد که چکار کند.
امشب همچنان که در تختم خوابیده بودم و داشتم سایههای سگ و غاز با نور گوشیام درست میکردم به این فکر کردم که چقدر زمان گذشته و با چند نفر خوابیدم. این عدد احتمالاً در این مرحله از زندگیام اهمیتاش را از دست داده. سن که بالای سی میرود خیلی چیزها تغییر میکند. روزهای آخری که سنام داشت به سی میرسید یکی را سر کار دیده بودم که چهل و خردهای بود. پرسیده بود چند سال دارم و گفته بودم بیست و نُه سالام است و بطور وحشتناکی دارم به سی میرسم. گفته بود نگران نباش چون وقتی به چهل میرسی دوباره متولد شدهای.
مدتهای طولانی در دورهٔ نوجوانی و اولین نیمهٔ دههٔ بیستم زندگی، تصورم این بود که یک روزی خودم را خواهم کشت. راهش را نمیدانستم؛ از درد کشیدن میترسیدم، ولی تصور مرگ برایم حسی همانند داروی آرامبخش داشت که با فکرش راحتتر به خواب میرفتم. سالهاست که تصور مرگ از ذهنم بیرون رفته و جای فکر مخدر مرگ را روزمرگی ملسی گرفته که حاضر نیستم ازش بیرون بروم. نه اینکه بخواهم جایی بنشینم، در واقع زندگی سادهتر از آن بوده که تصور مردن هم الان بخواهد تاثیری روی ذهنم داشته باشد. امروز به همخانهام مارتین میگفتم - در مورد مارتین یک روزی مفصل خواهم نوشت - که شاید دیگر نخواهم مرگ را انتظار بکشم، شاید تخدیر آرامشبخش مرگ جایش را به لذت آزمودن قدم بعدی در زندگی داده.
۱۰ شهریور ۱۳۹۷
۳۱ تیر ۱۳۹۷
اسمش بود خوآن
خوآن امروز برگشت به آرژانتین، برای همیشه.
داشتم باهاش میرفتم تا ایستگاه قطار که برود برلین و سوار هواپیمایش بشود برای پانزده ساعت پرواز. طبقه ۵ سوار آسانسور شدیم. بغلش کردم و گفتم دلم برای همیشه برایت تنگ میشود. دلم میخواست آسانسور هیچوقت نمیرسید به همکف. رسید. خوآن رفت.
۱۹ تیر ۱۳۹۷
بیایید به بدبختیهایمان فکر کنیم.
چند ماه پیش با خوان (Juan) توی اینستاگرام حرف میزدم. یک ویدئوی رقص ایرانی برایش فرستاده بودم و نوشته بودم ایرانیها اینطور میرقصند. با ایموجی چشمک و خنده جواب داد که مگر رقص در ایران ممنوع نیست؟ آن موقع که هیجان وطندوستی و رگ غیرتم به جوش آمده بود طوری توی پر اش زدم که تا سه روز ازم معذرت میخواست.
دیروز بعد از جریان دستگیری و اعتراف گرفتن از دختر رقاص، یادش افتادم. او دیگر اینجا نیست، وگرنه همینجا میگرفتم و دستش را میبوسیدم که بله ما ملتی هستیم به غایت بدبخت و فلکزده، درمانده و غمگین که چهار دههست اساسیترین حقوقمان که در بدترین و دیکتاتوریترین جوامع دنیا حتی کسی به حق بودنش هم فکر نمیکند را از ما دریغ کردهاند.
۵ تیر ۱۳۹۷
بسیار سفر باید
رفتم بلغارستان و ترکیه و گرجستان و آذربایجان و ایران و اتریش و مجارستان. بعدش فهمیدم هیچجا غیر از آلمان نمیتونم زندگی کنم. نه اینکه بخوام فکر کنم وطنمه یا چی، در واقع همیشه در ذهنم ریدم به مفهوم وطن. بیشتر از این بابت که اونقدر زندگی مثل آب روان جریان داره که آدم فکر نمیکنه قراره یه جای زندگیاش بلنگه.
پ.ن: دوستانی از کانادا گفتن که اونجا بهتره.
۱۱ فروردین ۱۳۹۷
۱ فروردین ۱۳۹۷
سال نو شده ای بی خبران
۲۹ اسفند دانشگاه بودم. عصر زنگ زدم به خوان که وقتی میای با خودت آبجو بیار. لحظه تحویل سال داشتم از پلهها میرفتم پایین. بعدش با فرهاد رفتیم خرید کردیم برای سبزی کوکو که قرار بود شب درست کنم. الکس نیامد چون گفت گزارشش رو تمام نکرده. شش سال گذشته و نوروز شده یک روزی از همین مهمانیهای شام که همیشه در خانهمان به راهست. یک روزی مثل تمام این روزها.
۱۸ اسفند ۱۳۹۶
آدم هر کسی را در زندگیش حداقل دوبار میبیند
آگوستئوم، دانشگاه لایپزیگ
نیلوفر میگفت آدم هر کسی را در زندگیاش حداقل دوبار میبیند. و البته درست هم میگفت.
بیشتر از دو سال پیش پاول را دیده بودم در همان لایپزیگ. یک ماه همدیگر را دیدیم و یکهو غیبش زد. انگار که هیچوقت بدنیا نیامده، در این شهر کوچک آب شد و رفت توی زمین. هیچوقت دیگر ندیدمش. گاهی هر روز میرفتم جلوی آگوستئوم که در واقع دانشگاه شهر است -همانجا که بار اول همدیگر را دیدیم - مینشستم و آدمها را نگاه میکردم که شاید ببینمش. هیچ وقت پیدایش نشد.
دیروز، بعد از دو سال و سه ماه بدون اینکه به یاد پاول باشم نشسته بودم در همان محوطه و سیگار میکشیدم و آدمها را نگاه میکردم. در هپروت بودم و داشتم پسری را چشمچرانی میکردم که با فاصله حدود بیست متری از من ایستاده بود، پالتوی سیاه بلندی با شلوار جین تنگ سیاهی تنش بود و موهای بلوندی داشت. پشتش به من بود و داشت با دختری حرف میزد. چند دقیقه بعد دختر رفت و پسر به سمت من برگشت. یکهو یخام زد. خودش بود، پاول.
۱۵ دی ۱۳۹۶
۱۲ دی ۱۳۹۶
اشتراک در:
پستها (Atom)