۳۱ تیر ۱۳۹۷

اسمش بود خوآن

خوآن امروز برگشت به آرژانتین،‌ برای همیشه. 
داشتم باهاش می‌رفتم تا ایستگاه قطار که برود برلین و سوار هواپیمایش بشود برای پانزده ساعت پرواز. طبقه ۵ سوار آسانسور شدیم. بغلش کردم و گفتم دلم برای همیشه برایت تنگ می‌شود. دلم می‌خواست آسانسور هیچوقت نمی‌رسید به همکف. رسید. خوآن رفت.

۱۹ تیر ۱۳۹۷

بیایید به بدبختی‌هایمان فکر کنیم.

چند ماه پیش با خوان (Juan) توی اینستاگرام حرف می‌زدم. یک ویدئوی رقص ایرانی برایش فرستاده بودم و نوشته بودم ایرانی‌ها اینطور می‌رقصند. با ایموجی چشمک و خنده جواب داد که مگر رقص در ایران ممنوع نیست؟ آن موقع که هیجان وطن‌دوستی‌ و رگ غیرتم به جوش آمده بود طوری توی پر اش زدم که تا سه روز ازم معذرت می‌خواست. 
دیروز بعد از جریان دستگیری و اعتراف گرفتن از دختر رقاص،‌ یادش افتادم. او دیگر اینجا نیست، وگرنه همینجا می‌گرفتم و دستش را می‌بوسیدم که بله ما ملتی هستیم به غایت بدبخت و فلکزده، درمانده و غمگین که چهار دهه‌ست اساسی‌ترین حقوق‌مان که در بدترین و دیکتاتوری‌ترین جوامع دنیا حتی کسی به حق بودنش هم فکر نمی‌کند را از ما دریغ کرده‌اند.