۶ تیر ۱۳۹۱

موضوع انشا: دیشب شام چه خوردید؟!

ما دیشب آبگوشت پختیم. فیلیکس مرتب می آمد و می رفت و نق می زد این چه غذایی است که پختن اش دو ساعت طول می کشد و تمام آشپزخانه را از بخار پر می کند. (آشپزخانه ی ما کوچک است). من جواب می دهم بچه جان، این دو ساعت که چیزی نیست، مادر بنده نیمی از عمرش در آشپزخانه گذشت، تصورش را بکن که آنوقت غذاهای بی مسما و بی مزه ی شما را بیاورد سر سفره پدر جانم (مثلن انبه پلو با موز را که چند هفته پیش به خورد من دادید). پدر جان همه را نخورده - گلاب به رویتان - بالا می آورد و غذاها را برای در آوردن حرص مادر جانم با عصبانیت می ریزد توی سطل آشغال. سرش را می خاراند و جواب می دهد درست کردن چنین غذاهایی به صرفه نیست، چون ارزش انرژی مصرفی و صد البته وقت آدم بیشتر است!
حالا بنده ی خدا خبر نداشت که از نخود و لوبیای پخته شده ی کنسروی استفاده کردم، چون پختن حبوبات خام خیلی بیشتر از این حرفها وقت آدم را می گیرد. از خدای نان-اگزیستنس پنهان نیست، از شما دوست عزیز چه پنهان که اصلن قصدم خرید حبوبات کنسروی نبود. بلکه تمام این کافلند مقدس را بالا تا پایین زیر و رو کردم ولی حبوبات نپخته پیدا نکردم، در نهایت جام زهر را نوشیده و کنسروی اش را خریدم. می دانید، حقیقت امر اینجاست که اول هوس قیمه به سرم زده بود و متصدی قسمت مربوطه را صدا زدم و گفتم وود یو پلیز شا می ور کن آی فایند "کایمبلات"؟ حالا کایمبلات همان لپه ی خودمان متنها به آلمانی است، از گوگل ترانسلیت همانجا پیدا کردم و فکر کردم الان می فهمد یعنی چه. سرش را مثل احمق ها تکان داد و من صفحه گوشی ام را بهش نشان دادم که ببین کایمبلات این است، که شاید من بد تلفظش کرده باشم. ولی همچنان علائم گنگی در قیافه اش هویدا بود، گفتم یک چیزی است در مایه های دانه ی لوبیا. من را برد سمت حبوبات کنسروی و گفت من کایمبلات حالی ام نمی شود! خودت اینجا پیدایش کن.
خلاصه هر چه گشتیم لپه نیافتیم، ولی جایش نخود لوبیا دیدیم و فکر آبگوشت زد به سرمان، این شد که بعد از کلی جستجو نهایتن تن دادیم به کنسروی اش و این بود انشای امروز ما درباره ی شام دیشب!

۲۶ خرداد ۱۳۹۱

ما نشستیم و گریستیم.



چه سهل گذشت برای ما این سه سال.
چه دشوار بود این سه سال برای صدها و صدها خانواده.

سه سال پیش، در چنین شبی به کوی دانشگاه تهران حمله شده بود. حمله ای به مراتب وحشیانه تر از تیر 78. فراموش نکنیم.

۲۳ خرداد ۱۳۹۱

گفتگوی تمدن ها

هه! هم وطنانِ همیشه صحنه دار، خیلی به دوست محترم آمریکایی مان که وصفش در دو پست قبل رفت علاقه دارند. چرا؟ خب جوابش مشخص است، که بگویند عزیزم ما با حکومت مان فرق داریم. پس تو می توانی دوست خوبی برای ما باشی (البته احتمالن برعکس!). این را می شود از پایین آورده شدن یقه ی خواهران و مالاندن خودشان به آقای ینگه ی دنیایی حدس زد. به هر حال گفتگوی تمدن ها همین است دیگر. آقایان هم وطن هم کم نگذاشته اند و در راستای اشاعه ی فرهنگ اصیل ایران زمین، به آموزش زبان فارسی به این دوست می پردازند. حالا چه فرهنگی؟! خب، داستان اینجاست که بعد از یاد گرفتن سلام و احوالپرسی، این دوست آمریکایی مان می خواهد چند تا فحش فارسی یاد بگیرد، می پرسد "شات آپ اس هُل" چه می شود؟! هموطنان ترجمه اش می کنند: "کُس نگو مومن!". وقتی برایش کلمه به کلمه معنی کردند، بنده ی خدا از پیدا کردن ارتباط کس و گفتن و مومن عاجز مانده بود!

۲۱ خرداد ۱۳۹۱

where love went wronge

نمی دانم اینجا را می خواند، نمی دانم اینجا را که می خواند، چه فکری می کند، ولی من یک شب بارانیِ آبان هشتاد و چهار آشق یک پسر استریت شدم. امشب بعد از بیش از شش سال، حس آن شبی را داشتم که همان پسر استریت - که برای امتحان ترم با هم درس می خواندیم -، گفت که می خواهد با یکی از دخترها درس بخواند، دختری که کمی بعد فهمیدم دوست دخترش شده.

۱۵ خرداد ۱۳۹۱

اندر لذت های غریبِ ممالک غریب

یعنی من تا یه ربع توی فضا بودم بعد از اینکه Evan همکلاسی آمریکایی ام - ازم پرسید گی هستی؟ و منم بدون هیچ تردیدی و با یه نیشِ باز گفتم بعــــ ــــله!