ما دیشب آبگوشت پختیم. فیلیکس مرتب می آمد و می رفت و نق می زد این چه غذایی است که پختن اش دو ساعت طول می کشد و تمام آشپزخانه را از بخار پر می کند. (آشپزخانه ی ما کوچک است). من جواب می دهم بچه جان، این دو ساعت که چیزی نیست، مادر بنده نیمی از عمرش در آشپزخانه گذشت، تصورش را بکن که آنوقت غذاهای بی مسما و بی مزه ی شما را بیاورد سر سفره پدر جانم (مثلن انبه پلو با موز را که چند هفته پیش به خورد من دادید). پدر جان همه را نخورده - گلاب به رویتان - بالا می آورد و غذاها را برای در آوردن حرص مادر جانم با عصبانیت می ریزد توی سطل آشغال. سرش را می خاراند و جواب می دهد درست کردن چنین غذاهایی به صرفه نیست، چون ارزش انرژی مصرفی و صد البته وقت آدم بیشتر است!
حالا بنده ی خدا خبر نداشت که از نخود و لوبیای پخته شده ی کنسروی استفاده کردم، چون پختن حبوبات خام خیلی بیشتر از این حرفها وقت آدم را می گیرد. از خدای نان-اگزیستنس پنهان نیست، از شما دوست عزیز چه پنهان که اصلن قصدم خرید حبوبات کنسروی نبود. بلکه تمام این کافلند مقدس را بالا تا پایین زیر و رو کردم ولی حبوبات نپخته پیدا نکردم، در نهایت جام زهر را نوشیده و کنسروی اش را خریدم. می دانید، حقیقت امر اینجاست که اول هوس قیمه به سرم زده بود و متصدی قسمت مربوطه را صدا زدم و گفتم وود یو پلیز شا می ور کن آی فایند "کایمبلات"؟ حالا کایمبلات همان لپه ی خودمان متنها به آلمانی است، از گوگل ترانسلیت همانجا پیدا کردم و فکر کردم الان می فهمد یعنی چه. سرش را مثل احمق ها تکان داد و من صفحه گوشی ام را بهش نشان دادم که ببین کایمبلات این است، که شاید من بد تلفظش کرده باشم. ولی همچنان علائم گنگی در قیافه اش هویدا بود، گفتم یک چیزی است در مایه های دانه ی لوبیا. من را برد سمت حبوبات کنسروی و گفت من کایمبلات حالی ام نمی شود! خودت اینجا پیدایش کن.
خلاصه هر چه گشتیم لپه نیافتیم، ولی جایش نخود لوبیا دیدیم و فکر آبگوشت زد به سرمان، این شد که بعد از کلی جستجو نهایتن تن دادیم به کنسروی اش و این بود انشای امروز ما درباره ی شام دیشب!