۱۶ آبان ۱۳۸۹

درباره ی کمی گذشته

هر روز بیشتر فرو می رود در خودم. شبها کابوس می بینم، کابوس هایی مبهم، انگار که در مدت زمانی کوتاه بر می گردم به دوره ی تاریک زندگی ام.
***
هر کسی در زندگی خودش دوره ی بدی دارد. "زمانی" را که دوست ندارد از آن سخنی به میان بیاورد یا اصلن به خاطر اش آورد. من هم دارم. این دوره ی تاریک برای من مدتها پیش تمام شد و استرس ها و نگرانی هایش را دیگر فراموش کرده بودم. هر لحظه ای که سلولهای مغزی ام، بخشی از آنها را - ناخودآگاه، هنگام ظرف شستن، توی دستشویی، موقع درس خواندن - بازیابی می کرد، چند لحظه چشمهایم را می بستم. فکر می کردم که من دیگر تصمیم گرفته ام مسیرم را عوض کنم و مسیر عوض شده بود. همه چیز تمام شده بود و من در مسیری بودم که با شیب ملایمی به سمت آینده به پیش می رفت. آینده ای که شاید قرار بود هر چه باشد غیر از آن چیزی که من می خواهم رقم اش بزنم.
آینده را قرار نبود من بسازم و دارم به این فکر می کنم که آیا می توانم اسمش را بگذارم تقدیر؟ ولی این تقدیر نیست، چون همه چیز اش دست خودم بود. من می توانستم زندگی خودم را داشته باشم و نداشتم. من می توانستم آنقدر وحشتناک خودم را به خریّت نزنم و زدم. همه چیز را هاله ای از مه گرفته بود.
***
اولین بار که احساس رمانتیک علاقه به یک پسر در من شکل گرفت، اوّل یا دوّم دبیرستان بودم. دوست داشتن ای بود کودکانه و بدتر از آن تناقضاتی بود که در ذهن من - که خیلی نسبت به سن ام کمتر پرورش پیدا کرده بود - شکل می داد.بزرگی به حل معادلات ریاضی یا حفظ کردن جرم اتمی عناصر جدول تناوبی یا قبول شدن در آزمون ورودی دبیرستانهای سمپاد نیست. من شانزده ساله بودم که بالغ شدم و این سن نسبت به سایر همکلاسی هایم خیلی بیشتر بود. کمی بعد از آن آرین را دیدم. اینجاست که به آدم فشار می آید و چون محیط بسته است نمی توان قضایا را حل و فصل کرد، در نتیجه معادله چند مجهولی می شود.
یک بار در آن زمان خودم را به خربّت زده بودم و شاید هم خر بودم. خرِ مذهبی! در این مواقع که آدم مغزش را نمی تواند به کار بیندازد، یا نمی فهمد، یا نفهم در اطراف اش خیلی زیاد است، مذهب کاربردهای زیادی دارد و الان است که می فهمم تاریخ در قبال گسترش مذهبی گناهی نداشته است. من از شرّ واقعیت هایی که احاطه ام کرده بود به آن پناه برده بودم چون کسی نبود که هدایت ام کند. چون دوره ی گذار ما با اینکه خیلی دور نیست، اما بسیار تاریک تر از چیزی بود که شانزده، هفده ساله های الان درک می کنند...

۸ نظر:

Hossein گفت...

بنظرم اون خریتی که تو ازش حرف زدی باعث شد که الآن بیشتر قدر تعقل را بدونم و فکر میکنم بخشی از وجود منه
اگر باز به گذشته برگردم مطمئن نیستم که اون خریت را نکنم
راستی پیشنهاد میکنم که تو هم مثل من توی وبلاگت بنویسی "من سمپادیم" و عکس وبلاگ من را هم آپلود کنی
اینجوری همه متوجه میشن که سمپاد یعنی سازمان ملی پرورش استعدادهای دگرباش
:دی

Maahan گفت...

@ حسین
چیزی که ازش صحبت کردم انکار خودم بود و پناه بردن به چیزایی که فاصله ام رو از وجودم بیشتر می کرد.

Maahan گفت...

@ شایان
از آنچه در گذشته ام گذشت پشیمان نیستم، چون به هر حال همیشه آدم با روزنه هایی نورانی مواجه میشه و به سمتش می ره. هر چقدر دیر هم که باشه، ولی ضرر نکرده.
پدر من همیشه برام مثال می زنه که دوران بچگی و جوونی اش بدون حمایت مالی خانواده اش سپری شد و اگر دوره ما متولد می شد، با پشتکاری که داشت خیلی بهتر می تونست ترقی کنه. خب، ما هم وضعیتی شبیه به اون داریم، منتها در مورد خیلی مهمتری، یعنی گرایش جنسی.

نقطه چین ها . . . گفت...

مذهب هدايتگر نيست..جهل هدايت نيست..
خيلي خوبه كه فهميدي..

كيا

رها گفت...

فکر کنم همه ی هوموها به نوعی خودشونو انکار می کنن.
بیشتر توضیح نمی دم و موضوع رو باز نمی کنم چون وارد یک بحث فلسفی میشیم
;-)

gharibe89 گفت...

جدی فکر می کنی خودتو به خریت زدی ؟ :))
جالبی بود واسم نوشته هات ..

Maahan گفت...

‏@‏ رها
الان هم دوره ی انکار کردن خیلی کوتاه شده به نظرم

Maahan گفت...

‏@‏gharibe89
آره!