من زندگی ام را از چالوس شروع کردم. انبوه درختهای کاجی را به یاد می آورم در دو طرف جاده ی چالوس به نوشهر که الان جایش را بلواری زشت و کثیف گرفته. آنجا را پالوجده می گفتند و سالهای قبل از هفتاد و پنج که بولدوزرها بیایند و با اره برقی و غلتک به جان آن منظره رویایی بیفتند، من بچگی ام شکل می گرفت. یک شب آخرهای آذر 72 را خوب به یاد دارم. از صبح اش باران می بارید و شام داشتیم آبگوشت می خوردیم. من از آبگوشت خوشم نمیآمدم و و به غذای مادرم ایراد میگرفتم. برق قطع شد. پدر رفت سراغ چراغ نفتی و ما و مادر آمدیم لب پنجره که ببینیم جاهای دیگر برق دارند یا نه. مادر پدر را صدا کرد و به گیلکی گفت ورف برستندره یعنی دارد برف می بارد و ما خوشحال شدیم. ۲ روز تمام برف بارید. آن روزها در فقرمان همه خوشحال بودیم. بویِ بخاری نفتیِ الکترولوکسِ آن روزها که نفت چکان اش ایراد داشت و دوده از هواکش اش بیرون می ریخت هنوز در دماغم است.
***
تهران، 20 آذری که اصلن شبیه به آذر نسیت.
***
تهران، 20 آذری که اصلن شبیه به آذر نسیت.
۱ نظر:
بچگی من هم با برف پیوند جدا نشدنی داره
حتی با آبگوشت
و
لهجه گیلکی رو دوست دارم
بوسس
ارسال یک نظر