آخر های شهریور مثل غروب جمعه می ماند. یک جورایی - بطور نوستالژیکی - سرشار است از افسردگی ای دلچسب، بعدش دوباره عادی می شود، خوب آقا جان، این نتیجه ی تغییر فصل است. توده های هوا این را می فهمند، من وقتی دماغ ام را - که کیپ شده - می کشم بالا، این را می فهمم. پرنده های مهاجر - که در این متروپولیس ازشان خبری نیست ولی اگر یک کمی ازش دور شوی شاید بتوانی غیر از کلاغ سیاه چند تایشان را ببینی - البته اگر بتوانی دور شوی، که من نمی توانم - - هم این را خوب می فهمند. شما با چشمانتان زندگی می کنید. شما ابر را می بینید و می گویید قرار است باران ببارد. ابر می آید، باد می زند و فردا صبح اش دوباره قبل از طلوع خورشید، دماوند - که دیگر خورشید با زاویه زیادی از جنوب اش طلوع می کند - از شونصد کیلومتری دیده می شود، خب این خوب است - صاف بودن هوا را می گویم ها. می دانی، من صبح ها کلی ذوق می کنم که می توانم آنتن فرستنده تلویزیون جمهوری ولایت فقیه را ببینم، کلی ذوق می کنم که هوا پاک است. شما این ها را نمی بینید، شما سرتان را می گیرید به سمت زیر پایتان و راه می روید، کار می کنید، آخر ماه که می شود تند می دوید طرف بانک که حقوق تان را بگیرید، می روید پسر بازی می کنید، نمی گویم این کارها بد است، ولی، خب معلوم است خیلی چیزها را وقت نمی کنید ببینید، بفهمید، ببویید. تغییر فصل را می گویم ها...
۱۸ نظر:
شیرین می نویسی ها
من که نوشتن یادم رفته. والا
هممون كه اينجوري كه گفتي نيستيم..مثلا حقوق منو هفتم هر ماه ميريزن به حسابم..كه البته يه دو ماهي هست كه شده نهم هر ماه..
كيا
از طرفي..خونه ما خودش يه جنگله..ياد كشتي نوح ميندازه آدمو..تابستونا خاك باغچه ديده نميشه..پيشي داريم..كوكو داريم..همين ديروز سر ظرف پيشي..6 تا كوكو داشتن غذا مي خوردن..
كيا
كامنت قبل..چرندياتي حاصل از 2خواب الودگي صبحگاهي..
كيا
راس ميگي پسر
خشايار
راس ميگي پسر
خشايار
@ ماهی
یادت نرفته، من یکی که دیگه می دونم اینو!
@ کیا
خوش به حالت! اینا رو نوشتی که حسودی کنم حالا؟:دی
@ خشایار
به به سلام! افتخار دادین...!
اونا که حساب نیست
ماهی رو می گم، ماهی یادش رفته
@ ماهی
حرفت مث این می مونه که بگی آره! ماهیه یادش رفته باید از آبشش اش برای تنفس استفاده کنه!!
همه فصلهای خدا خوبه!بهار فصل آلرژیه.تابستون گرمازدگی،پاییز آنفولانزای فصلی،زمستونم دست و پا شکستگی به علت لیزی جاده:) تازه واردم اینجا:دی
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آ مده بودم پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ای که تهی بود بسته خواهد شد
همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هرکه مرا دیده در گذر دیده
هم بغض عزیزم سلام
بعد از بسته شدن وبلاگم توسط میهن بلاک
!با وبلاگ جدیدی اومدم که بگم هستم
وبلاگت رو به جمع دوستام ادد کردم
...سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشا
بردیا زمانی
fazaye tabestan psandi o nokte bini,shayad dige gahi shab o rooz ro nemifamim.albate payeez ro man kheli khoob mifahmam.
سلان نصرت جان
خیلی وقته که خبری ازت نیست
من که کلا این روزا حس و حال هیچ کاری رو ندارم. خوب می شم ایشالا
:-)
@ بهراد
سلام عزیز دلم. مدتیه که بد جوری - بشدت - سرم شلوغه، درگیرم، از یه طرف پادگان و بعدش هم درس و کارای دیگه، شاید باور نکنی، امروز بعد از 20 روز، از یک کیلومتری پادگان دورتر رفتم! کلاً! اوضاع یه خورده تخمی اه!
ایشالا که اوضوع روبه راه می شه عزیز
موفق باشی
@ بهراد
مرسی، مرسی!
ارسال یک نظر