۲۶ مرداد ۱۳۹۱

پسری داخل مترو

ای بابا. رفته بودم برلین. برلین شهری است زیبا. قبلن‌ها هم می‌رفتم ولی هموطنانِ همیشه در صحنه همراهی‌ام می‌کردند. بعدش هم می‌رفتیم سفارت جیم الف و با کارمندهای گوسفندش سر و کار داشتیم. امروز دیگر هموطنان را دنبال خودم نکشیده بودم (و برعکس). برای همین آزادتر بودم. اصلن وقتی ایرانیِ مذهبی‌ای دور و برت وجود نداشته باشد که اظهار فضل کند زندگی زیباتر است. باری٬ امروز تنها رفته بودم برلین٬ توی مترو نشسته بودم و زل زده بودم به پسرکی - شاید 17 یا 18 ساله -٬ فکر می‌کنم برای خودم داشتم فانتزی‌هایم را مرور می‌کردم که ناگهان دیدم پسر هم نگاهم می‌کند. تلاقی نگاهها خیلی سنگین بود. یکهو دلم ریخت کف قطار. نتوانستم جمعش کنم. خدایا این چه بود؟! ژوپیتر هم جلوی این پسره کم می‌آورد. خطوط صورتش٬ بینی٬ چشم‌های مست‌اش٬‌ همه چیزش کامل بود٬ ساعدش مثل مرمر می‌درخشید٬ موهایش خرمایی بود و به کلّی با این بچه ژرمن‌ها که موهای بورشان می‌رود روی اعصابم خیلی فرق داشت.سوئیشرتش را درآورد. خدایا نکن از این کارها! دنیایی دیگر بود. کجا باید پیاده می‌شدم؟ کجا باید پیاده شوم؟ اصلن چرا پیاده شوم؟ زندگی کجاست؟ اما قطار واستاد و پسرک ناگهان پیاده شد. مثل احمق‌هایی که نمی‌دانند دارند چه غلطی می‌کنند افتادم دنبالش.  جمعیت زیاد بود٬ توی جمعیت گم شد. پیدایش نکردم٬ هل شدم و نشستم روی صندلی... ملّت رد می‌شدند و نمی‌دانستم کدام ایستگاه پیاده شده‌ام.

۵ نظر:

شایان گفت...

آخـــــــــــــــه

ماهان یه کاری واسه ما قرار بود بکنی
پی ام ج نمی دی هااا تو یاهو :دی

Maahan گفت...

@ شایان

یاهو سر نمی زنم زیاد. فیسبوک رو هم روزی دو بار چک می کنم. از دیشب هم ایمیلمو چک نکردم و وبلاگ رو ندیدم.

دانیال گفت...

ووووی چشمای مست.......خب کمی زود تر می جنبیدی می تونستی مخ شو بزنی

Maahan گفت...

@ دانیال

آدم این موقع ها معمولن دچار چلاقی مفرط میشه!

Reza Cupid Boy گفت...

وای این اتفاقا هم تلخه هم شیرین! خیلی واسم پیش اومده
منتها تو همین تهران
بوووس