دیروز رفتیم به نمایشگاهی از کارهای هنری میرحسین موسوی در گالری کادمی هنر برلین
چهار سال بعد از آن تقلب بزرگ را با احمدینژاد با خشم و کینه گذراندیم. هر حرفی را که زد به باد تمسخر گرفتیم. شاید نا امید بودیم و برای همین از کشور فرار کردیم. یکی پناهنده شد و رفت، یکی بورس تحصیلی گرفت و رفت، دیگری مهاجرت کرد. امّا همهی ما خواستیم که دیگر در آن کشور نباشیم و به مصیبتهایش فکر نکنیم. چهارسال پیش صبح چنین روزی مادرم با لگد بیدارم کرده بود و بهم یادآوری کرد که بدبخت شدهام. ظهرش با سهیل چت میکردم و مبهوت بودم. عصرش به اشکان که پروازش چند روز بعد از انتخابات بود زنگ زدم و گفتم "احمق نشی که بری بیرون. بگیرنت و پدرت رو در بیارن و از اونجا مونده، از اینجا رونده بشی". امّا امیدهای ما رفت بر باد. نُه ماه بعدش رفتم خدمت. بیست و پنج بهمن 89، توی خیابان ولیعصر تهران رهام را دیدم. - شاید ما تا آن موقع هنوز امید داشتیم به اینکه چیزی تغییر کند -. آقای احمدینژاد، ما شهروند آن کشور بودیم، ما حق داشتیم بپرسیم چرا. ما حق داشتیم آن شب 24 خرداد از خوابگاه تا دانشکدهمان راهپیمایی کنیم که چرا به کوی دانشگاه حملهکردهاید. آقای احمدینژاد، دستگاههای اطلاعاتی نظامی که شما را بهعنوان رییسجمهور تقلبی کشور به رسمیت شناختهاند حق نداشتند با ما آنطور برخورد کنند.
اما برخورد کردند. پرونده ساختند، تعلیق و ممنوعالتحصیل کردند و لایتترین حکمش توی آن انجمن اسلامی کذایی نصیب من شد. خدمتام دو سال بعد تمام شد، نُه ما ایران ماندم و بعدش بیرون آمدم. اینجا که آمدم همچنان ایران دنبالام بود، تابستان با بچهها میرفتیم پارکشهر و به بدبختیهای مملکتمان فکر میکردیم و میخندیدیم. تنها تفریح سالممان همین بود که حرفهای احمدینژاد را به باد تمسخر بگیریم. امّا سوال این بود که تا کی؟ میدانستیم یک سال دیگر نمانده که این آدم برود پیکارش، امّا بدبین بودیم به اینکه عاقبت چه میشود.
احمدینژاد به قول ترکها آچمز شد. من نمیدانم آخر یکی نبود که بهاش بگوید مرد حسابی، همانی که تو را آورده با یک اشارهی انگشت رو را پرت میکند بیرون که بعدش خر بیاری باقالی بار کنی. چطور نمیدانست هر کس که توی جمهوریاسلامی پر رو شد، میدهند تا رویش را کم کنند. ولی خب او این را نفهمید و به گا رفت.
احمدینژاد به قول ترکها آچمز شد. من نمیدانم آخر یکی نبود که بهاش بگوید مرد حسابی، همانی که تو را آورده با یک اشارهی انگشت رو را پرت میکند بیرون که بعدش خر بیاری باقالی بار کنی. چطور نمیدانست هر کس که توی جمهوریاسلامی پر رو شد، میدهند تا رویش را کم کنند. ولی خب او این را نفهمید و به گا رفت.
حسن روحانی شده رییسجمهور و من بر خلاف این شادباشها، تبریکها و ذوقمرگ شدنهای دوستانم اینجا، چیزی ندارم که خوشحال باشم. میدانید، ما گیها هر جای دنیا که باشیم در تبعیدیم. ما شاید هیچوقت وطنمان را آنطور که میخواهیم نبینیم. برگشتنِ ما برای زندگی در آن چهارچوب یک نسل زمان خواهد برد. شاید وقتی شرایط مناسب باشد که خیلیهایمان حتا زنده نباشیم.
۳ نظر:
چهار سال چ زود و تلخ تموم شد.پیش دانشگاهی بودیم واسه کنکور امتحان بدیم.
چه ذوق و شوقی داشتیم به میرحسین رای دادیم..همه ش خراب شد.
امسال رو برگه رای نوشتم روحانی
دروغ چرا.خوشحالم که رای مون رو خوندن.
ولی هنوزم..هنوزم زخم خورده ی همون 4 سالیم.
من هم که در ایران هستم، زیاد خوشحال نیستم. فقط اینکه ممکنه وضع مالی بهتر بشه.. وضعیت اجتماعی که برامون فرقی نخواهد کرد.
باور کن کم کم دارم مثل این عقده ای ها خوشحال میشم وقتی گشت ارشاد این دگرجنسگرا ها رو دستگیر میکنه!
چه تیتلِ قشنگی .... واقعیت همینطوره و چقدر درد آوره....
ارسال یک نظر