واقعیتش اینجاست الان که این سطور را میخوانید، کای را بیرون کردم از خانهام. خیلی شیک دیشب بهاش گفتم که این خانه کشور منست و قوانین من هم در آن حکمفرماست. عصبی شد. عصبی کردمش. دلیلش این بود که باز هم داد و فریاد راه انداخت. مطمئنم کای به روانپزشک نیاز دارد از بس بیشفعال است. دیشب داشت دنبال چند تا از کوپنهای تخفیف بیاهمیت سوپرمارکت میگشت و پیدا نمیکرد و هی میگفت شایسه. یعنی گه بگیردش. ده بار گفت و هر بار تُن صدایش که در حالت عادی روی اعصابم رژه میرود را برد بالا. بار اول هم نبود. دومین بار بود در یک هفته. بار اول که هفتهی پیش بود سر همین داد زدنش دعوایش کردم. قهر کرد و رفت توی آشپزخانه گریه کرد. من فکر کردم که چرا اینقدر هیولایم؟! رفتم دلجویی کردم و گفتم ببخشید. خودش را عن کرد و تا فردایش باهام حرف نزد. من هم دیدم که اوضاع اینطور است روز بعد باهاش سرسنگین شدم. شب که از سر کار برگشت اول تشر زدم بهاش، حالش خوب بود. بعد آشتی کردیم و رفتیم برف بازی. امّا دیروز برایش عصبانی نشدم. فقط شروع کردم به راهنمایی کردنش و اینکه اینقدر گوسفند نباش توی زندگیات. یک خرده بفهم و تمام دقّدلیام در مورد ظرف نشستن و خرید نکردن و اعصابخرد بودن را یکهو سرش خالی کردم. حسابی عصبی شد و گفت میخواهی بروم؟ گفتم اگر میخواهی بمانی قوانین من را باید رعایت کنی: ادب، همکاری در زندگی و سر و صدا بلند نکردن. وگرنه لدفن هر چه زودتر رفع زحمت بفرما. خشمگینتر شد و گفت میرود. عصر امروز که از سر کار برگشت وسایلش را جمع کرد. گفتم از من متنفری؟ نگاهم نکرد و گفت نه. متنفر بود و عصبی. برای خودش خندههای هیستریک میکرد و غر میزد. ناراحت شدم. وسایل را برداشت و از در رفت بیرون. دیدم حولهش جا مانده توی حمام. بردم پایین پلهها و صدایش کردم. آهی کشید، کولهش را باز کرد و حوله را جا داد. گفتم گود لاک و رفتم توی خانه. باز دیدم ساعت رومیزیش اینجاست. رفتم پایین سر خیابان و دیدم دارد وسایل را روی دوچرخه جا میدهد. خیلی ترحّم برانگیر بود. چشمایش را که نگاه کردم بغض داشت. ساعتش را دادم و برگشتم بالا.
آمدم توی اتاقم و گریه کردم.
۲ نظر:
متاسف شدم ماهان جان
تاسف نداره که عزیزم. من اتفاقم الان خیلیم خوشحالم!
ارسال یک نظر