ساعت هشت و بیست دقیقه صبح. طلوع آفتاب لایپزیش در یکی از کوتاهترین روزهای سال.
خب آقا و خانمی که شما باشید، بعد از دو سال گذارم دوباره افتاده به کار کردن در این شرکت معظم آمازون برای بدست آوردن لقمهای مال حلال. واقعیت امر اینجاست که دو سال پیش که در یکی دیگر از شعبههای این معظمٌله کار میکردم سرکارگرمان خوشگلخانی بود به اسم مارتین که اسم این حقیر پرتقصیر را هم بلد نبود تلفظ کند. ولی امسال یک سرکارگر داریم اینجا به اسم میشاییل یا همان مایکل خودمان که از روز اول کرم انگولک کردنش افتاد به جان ما. نه این که مایکل خان داف خوبی بوده باشد ها. نه. صرفن بخاطر اینکه ببینم قضیه این سه ردیف گوشواره و این شلوار تنگ چیست و این گیدار ما بالاخره شروع کرده به کار کردن یا نه! حالا یک دوست ریشوی گی یک روز توی مسیر برگشت از سر کار توی مترو بهم گفت فلانی رو توی گرایندر ببین. ما هم اومدیم فلانی رو دیدیم و آنلاین هم بود و بعدش گفتیم ئه! این که مایکل خودمونه! به هر حال برای مایکل خان جهت ابراز ارادت نوشتیم اُ مایکل ^^ تو هم؟ جواب داد چی من هم؟ من هم نوشتم تو هم گی هستی؟! خب از خدا پنهان نیست، از شما سروران گرامی چه پنهان که مایکل خان یک عدد بیلاخ مجازی برای بستن مسیر لاسیدن ما برایمان فرستاده و گفت: بله. من هم. بروید خانه استراحت کنید و شب خوبی داشته باشید. خدافظ! از مترو داشتیم میآمدیم بیرون و همچنان که با دوست ریشویمان با صدای بلند مشغول غیبت کردن در مورد اخلاق گند و چشمهای بیروح و پوست سفید شیربرنجی و لهجهی بریتیش تقلبی مایکل خان بودیم ناگهان چشممان خورد به حضرت والا که از مترو پیاده میشد و با چشمای گشاد ما رو نگاه میکرد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر