ساعت شده 3 و نیم صبح. تو خوابی؟ باید خواب
باشی. نیم ساعت خوابیدم، بین دو تا دو و نیم. بعدش حاج آقا را در خواب دیدم که می گفت
پدرت درآمده. بیچاره شده ای. حاج آقا رییس حراست دانشگاهمان بوده. بعد من می خواستم
بپرسم چرا حاج آقا؟ ولی صدا از گلویم در نمی آمد. زور می زدم و خفقان گرفته بودم و
داشتم دیوانه می شدم. بعد زانوهایم خم شد و افتادم زمین. سرپا نمی توانستم بمانم. ملت
جمع شده بودند و من دوباره پا شدم ولی دیدم افتاده ام روی زمین جلوی پای حاج آقا و
او هم درون بیسیم اش چیزهایی می گفت. من داد زدم: نه، نمردم و محمد (هم اتاقی ام در
خوابگاه پادگان که نمی دانم آنجا چکار می کرد) یک ریز می خندید و بعدش گفت: ایدز داشت
که مرد. حاج آقا گفت صورتجلسه کنید و من ناگهان احساس کردم سقوط می کنم. داد زدم و
سقوط کردم. آن شب ها که توی بغل ات می خوابیدم هم سقوط می کردم، ولی این بار آنقدر
فریادم بلند بود که دوستم که طبقه ی بالای تختم می خوابد بیدار شد. سرش را آویزان کرد
و گفت:خواب بود، فردا صدقه بده. خیس بودم، دندانم درد می کرد و غمگین بودم، ولی خیالم
راحت شد که ایدز ندارم. بدتر از آن اینکه تو را مریض نکرده ام. پا شدم و لیوانم را
برداشتم و کمی آب انبه ریختم. سرد بود، دندانم تیر کشید، ولی چسبید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر