پریشب با "یان" شطرنج بازی کردم، تا یک بیدار ماندیم. کیش و مات شدم، بعدش گرفتم مثل آدم خوابیدم. دیشب رفتیم پارتی ورودی جدید، الان شده دو. همه مست و پاتیل بودند و من یاد آخرین پارتی ای افتادم که خوش گذشته بود. دیگر زندگی بعد از آن روزها خوب نبود، فربد را بغل کرده بودم - مستِ مست - و درِ گوش اش گفته بودم که چقدر دوست داشتنی است - بله، همچنان استریت های دوست داشتنی -، بعد رفتم کنارِ دوستش، نوید، که روی تخت ولو بود نشستم و بهش گفتم می میرم برای فربد. نگاهم کرد و لام تا کام چیزی نگفت. برای من هم اهمیتی نداشت چون مست بودم.
خب، زندگی خوش می گذشت آنجاها، اما دیشب خیلی حال بهم زن بود، من هم که اعتماد به نفس ندارم بگویم آقا پسر محترمی که بطری آب جو ات را جای نرینه ات کار گذاشته ای و در کنار آن دختره ی حال بهم زن با پستان های بد قواره ی اندازه هندوانه می رقصی، بیا خودم بهتر از آن بد ترکیب سر حال ات می آورم. اما نه، نگفتم. در این مواقع - و شرایط مشابه - لال (بهتر است بگویم قطع نخاع) می شوم. چرایش را پروردگار متعال عالم تر است. در راه بازگشت به خانه بلند بلند آواز گیلکی می خواندم، دوچرخه ای از کنارم رد شد و یک چیزی را به آلمانی فریاد زد، شاید گفت خفه شو کونی آشغالِ بدمست، یا اینکه لال شو عوضی جهان سوّمی انتر، به هر حال این حرفها از درجه اهمیت ساقط بودند، چون مست بودم.
آمدم خانه، یادم آمد فلیکس نیست، آخر هفته است و رفته سر خانه و زندگی اش. فکر کردم دلم برایش تنگ شده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر