۲ اسفند ۱۳۹۳

من از هر تغییری در زندگی‌ام استقبال می‌کردم - یا - پنج سال پس از خدمت

پنج سال پیش در این روز کذایی، آن شتر دم در خانه‌ی ما نشست که برو خدمت. ما رفتیم. صبح روز شنبه، یکم اسفند هشتاد و هشت باران ریزه سردی می‌بارید در رشت. ساعت هفت صبح تنهایی رفتم میدان گیل که نظام وظیفه بود که ببینم کجا باید اعزام بشوم. گفتند باید بروی حسن‌رود که ساعت ده آنجا باشی. حسن‌رود پانزده کیلومتر با رشت فاصله داشت و لب‌دریا بود. ساعت ده رفتم حسن‌رود. خیل سربازهای وظیفه‌ی لیسانس و فوق‌لیسانس را ریختند توی سالن فوتبال. همه کچل. مثل کلونی ساس‌ها یا لارو مگس. همینقدر مشمئز کننده. من هم گوشه‌ای ایستاده بودم و به هفده ماه آینده‌ش فکر می‌کردم. هفده ماهی که بعدها بهترین دوران زندگیم به حساب آمد.

هیچ نظری موجود نیست: